نشسته بود و تا طلوع نخستين اشعه طلايي رنگ خورشيد فكر كرده بود و فكر كرده بود! كسي چه ميداند، شايد در همان لحظاتي كه سرماي بهمنماه بيمارستان تا مغز استخوان نفوذ ميكرد، شيرين زبانيها و بابا گفتنهاي پسرش را به ياد آورده بود و گرم شده بود! در آن شب زمستاني، بابا بودن براي شهرام شيوايي درد داشت؛ آنقدر كه دوست داشت دستي تكانش بدهد و بگويد خواب ميبيني. وقتي صبح پلههاي بيمارستان را با قدمهايي لرزان بالا ميرفت تنها يك آرزو داشت؛ «فرزندم سالم باشد». در را به صدا درآورد و وارد شد. نگاهش را به دهان دكتر دوخته بود؛ معجزه ميخواست. «فرزندتان سرطان ندارد اما...» و همين اما سبب شد كه اين مادر و پدر و فرزند تا مدتها روزگارشان را در بيمارستان بگذرانند و تلخي روزهاي غمبار بيمارستان را نهتنها از نزديك بلكه با مغز و استخوان سالم خودشان و مغز استخوان كمكار پسرشان لمس كنند. امروز اما يك سال و چندماه از آن سختيها گذشته و حالا كارن سالم و شاداب روبهروي ما نشسته! اينكه دكتر چه گفت و شهرام و شبنم چه كردند و خدا چگونه مانند هميشه عظمتش را اثبات كرد، داستان اين گفتوگوست كه آن را ميخوانيد؛ اين قصه پسري است به نام كارن...
- چگونه از بيماري كارن مطلع شديد؟
شبنم ميرهادي: يك ماهي ميشد كه پسرم سرماخورده بود و خوب نميشد. نگران بوديم اما چون كارن از همان روزهاي كودكي به ماست و شير حساسيت داشت، گمان ميكرديم طولاني شدن بيمارياش به حساسيتش گره خورده است. يك شب وقتي بينياش پر از لكههاي خون شد و روي دستش لكههاي ريز قرمز رنگ ظاهر شد دانستيم كه يك چيزي در اين ميان عادي نيست.
شهرام شيوايي: براي خريد از خانه بيرون رفته بوديم كه با ديدن اين نشانهها پسرم را به بيمارستان خيريه علي اصغر رسانديم. دكتر، كارن را معاينه كرد و گفت نهتنها بيني و دستش بلكه گلويش هم پر از لكههاي خون است. آزمايش خون داديم و پس از آماده شدن جواب، حرفهايي شنيديم كه دنيايمان را بههم ريخت.
- سرطان؟
شبنم ميرهادي: آزمايشها نشاندهنده پايين بودن پلاكت و گلبولهاي سفيد خون كارن بود. از رفتار پزشكان و كادر بيمارستان حدس ميزدم اتفاقي ناگوار افتاده اما نميدانستم چه اتفاقي! شوكه بودم و قدرت انجام هيچ كاري را نداشتم. تنها چيزي كه از آن شب در حافظهام باقي مانده دعا كردن است. آن شب فقط دعا ميكردم، فقط دعا...
شهرام شيوايي: پزشكان اعتقاد داشتند كارن مشكوك به سرطان است. به همين دليل اجازه ندادند او را به خانه ببريم و بهعبارتي ممنوع الخروج شديم. البته آن شب فقط من اين موضوع را ميدانستم؛ انگار كوهي روي دوشم بود.
- تشخيص پزشك درست بود؟
شهرام شيوايي: فرداي آن شب دكتر گفت پسرتان سرطان ندارد اما بيماري او مانند سرطان وحشتناك است. كارن بيماري كمكاري شديد مغز استخوان (آنميآپلاستيك) داشت و ما هنوز در شوك به سر ميبرديم. كم كاري شديد مغز استخوان يعني بايد براي زنده ماندن پسرم كسي را پيدا ميكرديم كه مغز استخوانش به او شباهت داشته باشد. از خودمان آغاز كرديم، هر چند كه فايدهاي نداشت.
شبم ميرهادي: فايدهاي نداشت، چون من و همسرم نسبت فاميلي نداشتيم و بالطبع مغز استخوانهايمان هم شبيه هم نبود. به همين دليل پزشكان گفتند اگر فاميل نيستيد آزمايش ندهيد كه بيفايده است. اما مگر پدر و مادري كه پاره تنشان روي تخت بيمارستان افتاده در آن لحظات سخت به اين چيزها فكر ميكنند؟ حرف هيچكس را گوش نداديم و آزمايش داديم با اينكه ميدانستيم فايدهاي ندارد.
- جواب منفي بود و نميتوانستيد براي كارن كاري كنيد. در آن لحظات سخت چه كرديد؟
شبنم ميرهادي: لحظات سختي بود و من قادر نبودم حقيقت را بپذيرم. اما در بخش بيماريهاي خاص بيمارستان خيريه علي اصغر، مادران زيادي بودند كه فرزندشان سرطان خون داشت. عجيبترين قسمت ماجرا اين بود كه اين مادرها آرام بودند! انگار هيچ اتفاقي نيفتاده! پيش خودم فكر ميكردم مگر ميشود بيماري فرزندت را ببيني و خونسرد باشي؟ چند هفته بعد اما من هم يكي از همان مادرهاي آرام بودم. البته بايد بگويم كه آرام بودنم بهمعناي بيخيال بودنم نبود! آن روزها فهميدم وقتي خداوند مصيبت و مشكلي را سر راهت قرار ميدهد، به همان اندازه هم صبر و تحملت را بالا ميبرد. آن روزها فقط با خدا حرف ميزدم و اطمينان داشتم دستهايمان را ميگيرد. دستهاي كارن را ميگيرد. اينها را به همسرم ميگفتم و آراماش ميكردم. حقيقت اين است كه ايمان به خدا و حرفهاي پزشك كارن، مرا اميدوار ميكرد.
شهرام شيوايي: قبل از اينكه بدانم پسرم كم كاري مغز استخوان دارد نه سرطان، مجوز شيمي درمانياش را هم امضا كرده بودم. به بزرگي خدا ايمان داشتم. يكبار اميدوارم كرده بود و ترديد نداشتم اين بار هم معجزه ميكند. نخستين تجويز پزشك، درمان دارويي با قرص و شربت بود اما وقتي اين راه به بنبست رسيد و پلاكت و خون پسرم پايين و پايينتر آمد، پزشك تصميم به تزريق خون و پلاكت خون گرفت. در هر بار تزريق، كارن روزها در بيمارستان بستري ميشد. تصور كنيد از محل كار به خانه برميگشتم و بر عكس هميشه با خانه سوت و كور روبهرو ميشدم. آشپزخانه خاموش! اتاق كارن آرام و سوت و كور! نميدانم در توصيف آن لحظهها چه بگويم اما بايد بگويم همسرم آن روزها كوهي بود كه با تمام مادرانهها و بغضهايش صبوري كرد و ايستاد تا كارن زنده بماند. خداوند دل همسرم را آرام ميكرد و همسرم دل مرا...
- كمي از حال و هواي آن روزها و سختيهايش برايمان بگوييد.
شبنم ميرهادي: هر ۲۰ روز يكبار هموگلوبين خون كارن صفر ميشد و هر ۱۰ روز يكبار پلاكتهاي خون كاهش پيدا ميكرد. در اين شرايط بايد وسايلمان را جمع ميكرديم و راهي بيمارستان ميشديم. گاهي 20روز پشت سر هم در بيمارستان و اتاق ايزوله ميمانديم تا شرايط پسرم عادي شود. حالا تصور كنيد در اين روزها بانك خون بيمارستان علي اصغر خالي ميشد و استرس رسيدن خون و پلاكت هم به اين رنجها گره ميخورد. اما خدا هرگز تنهايمان نگذاشت. وقتي در آخرين لحظات كيسههاي خون ميرسيد و به پسرم تزريق ميشد، احساس ميكردم خدا همينجاست. همينجا كنار من و فرزندم. در اتاق ايزولهاي كه حتي دكتر هم وارد آن نميشد.
شهرام شيوايي: گروه خون كارن گروه خوني خاصي بود. نهتنها من و مادرش بلكه والدين ما نيز نميتوانستند به نوهشان خون اهدا كنند اما آنها حمايتمان ميكردند؛ چه از لحاظ معنوي، چه از لحاظ مادي. ميدانيد اينطور وقتها آدم به همدم نياز دارد. اينكه مادربزرگها و پدربزرگهاي كارن دست به دعا ميشدند، اينكه خالهها و عمهها، داييها و عموها نگران بودند و با تمام عشق براي بهبود پسرمان قدم برميداشتند، دلگرممان ميكرد. اما ميخواهم حقيقتي را به شما بگويم. دلگرمي اصلي را پس از خدا و همسرم و پزشك كارن، كساني به من دادند كه هيچكدامشان را نميشناختم. فقط نامشان را روي كيسههاي خون ميخواندم. شايد آنهايي كه روي تخت سازمان اهداي خون ميخوابند و خون اهدا ميكنند به ذهنشان هم خطور نكند چه كار بزرگي انجام ميدهند. ميخواهم همينجا به آنهايي كه نميدانند خونشان در رگهاي چه فردي جريان پيدا خواهد كرد بگويم شما فداكاريد، بگويم شما واقعا انسانيد. بگويم بزرگواريد.
- چگونه اين سختيها را تاب آورديد و اين بحرانها را مديريت كرديد؟
شبنم ميرهادي: نخستين باري كه به بيمارستان رفتيم و پس از 2هفته به خانه بازگشتيم انگار وارد يك خانه بدون اسباب و اثاثيه شده بوديم! همسرم در نبود ما تمام خانه را ضدعفوني و سمپاشي كرده بود. دستگاه تصفيه هوا و تصفيه آب خريده بود و مهمتر از همه اتاق كارن را تغييرات اساسي داده بود. اگر آن روزها به خانه ما ميآمديد تعجب ميكرديد. هيچچيز در خانه ما نبود و سختتر از همه اين بود كه نميتوانستيم با هيچكس رفتوآمد كنيم. اين اتفاق تلخ دقيقا در ۱۷ بهمنماه سال ۹۳ وقتي كارن 5سالهو نيمه بود افتاد. نوروز آن سال نه جايي رفتيم، نه كسي به خانه ما آمد! دكترها اعتقاد داشتند هرگونه ميكروب ميتواند حال كارن را بدتر كند. حتي يكبار مادرم تا پشت در خانه آمد، وسايلي كه برايم آورده بود را در دستم گذاشت و رفت! اينگونه زندگي كرديم و سختيها را تاب آورديم. چون ميدانستيم كارن خوب ميشود. اطمينان داشتيم اگر تزريق خون و پلاكت بيماري پسرم را بهبود نبخشد، خون بند نافي كه در لحظه تولد در بانك خون مؤسسه رويان ذخيره كرده بوديم، سلامتي كارن را بازميگرداند. البته اين اعتقاد دكتر «باهوش» بود. همه پزشكان به غيراز دكتر باهوش و پزشكي ديگر در كشور آلمان معتقد بودند اين عمل موفقيتآميز نخواهد بود. ما براي مديريت اين بحران فقط به خدا توكل كرديم و نااميد نشديم.
شهرام شيوايي: از همان آغاز كه مشكل كم كاري شديد مغز استخوان كارن مشخص شد، به همه ميگفتم من خون بند ناف پسرم را در مؤسسه رويان ذخيره كردهام. بسياري جدي نميگرفتند و حتي ميخنديدند و ميگفتند بنده خدا به چه كارت ميآيد! اما وقتي تزريق خون و پلاكت هم جواب نداد و پس از هر بار آزمايش، ميزان گلبولهاي سفيد و پلاكتهاي خون افت ميكرد، دكتر باهوش ايده استفاده از خون بند ناف پسرم را مطرح كرد. از اينجا به بعد كار همه آغاز شد. دكتر مقاله ميخواند، من و خانوادهام هم دنبال كسي بوديم كه مانند كارن باشد. تمام بانكهاي مغز استخوان دنيا را گشتيم اما هيچكس مانند كارن نبود. يك روز برادرم تماس گرفت و گفت در تحقيقاتش فردي را يافته كه مشكلي مانند كارن داشته و با پيوند خون بند ناف بهبود پيدا كرده. اين حرفها را كه شنيدم انگار دنيا را به من داده باشند. با كمك خانوادههايمان بحران را پشتسر گذاشتيم. مديران و همكارانم نيز كمك بسياري به ما كردند؛ چه از لحاظ عاطفي، چه از لحاظ مالي! البته اين را هم بگويم كه خود كارن هم مانند معناي نامش سر سخت و استوار بود و قصد كم آوردن نداشت.
- فكر ميكرديد يك روز اين آيندهنگري و دورانديشي يعني ذخيره كردن خون بند ناف كارن به كارتان بيايد؟
شهرام شيوايي: حقيقتش را بخواهيد نه! سالي كه كارن به دنيا آمد كارهاي مؤسسه رويان سر و صداي زيادي بهپا كرده بود. ما بند خون كارن را ذخيره كرديم تا خدايي نكرده اگر فردي از نزديكان سكته كرد يا مشكلي برايش پيش آمد از اين خون استفاده كند. وقتي دكتر باهوش پاي حرفش ايستاد و گفت حتما با اين پيوند پسرتان بهبود پيدا ميكند، دلم قرص شد. دكتر از همكارانش در بيمارستانها و كلينيكهاي مجهز درخواست كمك و همكاري كرد اما هيچكس حاضر نبود اعتبارش را در دست بگيرد و او را ياري كند. باور ميكنيد اين عمل و پيوند موفقيتآميز در اتاق عمل كوچك و بدون امكانات بيمارستان خيريه علي اصغر انجام گرفته است؟ خيليها ميگفتند چرا پسرت را به بيمارستاني خصوصي نبردي! خوشحالم كه اين كار را نكردم زيرا پزشكان اين بيمارستان خيريه آنقدر با مهرباني و عشق رفتار ميكردند كه گاهي خودمان شرمنده ميشديم.
- حتي يك لحظه تصور نكرديد حق با ديگر پزشكان باشد؟
شبنم: شايد يكبار اين حس سراغمان آمد اما تنها ريسماني كه برايمان باقي مانده بود همين ريسمان بود. كارن مقابل چشمانم آب ميشد و كاري از دست ما برنميآمد. از بالا تا پايين دستش به واسطه تزريق خون و پلاكت كبود شده بود و ديدن اين صحنهها جگرم را ميسوزاند. نخست به خدا اطمينان كرديم و بعد از آن به دستان توانمند و دل مهربان دكتر باهوش...
- هزينه ذخيرهسازي خون بند ناف در رويان و هزينه يك سال و چند ماهي كه به كارن خون تزريق ميكرديد و به بيمارستان رفتوآمد داشتيد چقدر شد؟
شهرام شيوايي: با هزينه آزمايشها و ثبت نام در بانك خون رويان چيزي حدود يك ميليون در سال ۱۳۸۸ هزينه كرديم كه ارزشاش را داشت. براي دوران نقاهت و بيماري كارن هم ۱۵ ميليون خودمان داديم و باقي هزينهها را بيمه درمانيمان پرداخت كرد. اگر كارن كوچولو بيمه نبود بايد چيزي حدود ۸۵ ميليون تومان هزينه ميكرديم. اينها به كنار، در روزهاي تلخ بيماري كارن، كارمان فقط نذر و نياز بود، آنقدر نذر و نياز كردهايم كه يك دفتر پر از نذرهاي انجامشده و انجامنشده داريم؛ از ذكر گفتن گرفته تا زيارت حرم آقايمان امامرضا(ع). منتظريم دكتر باهوش اجازه رفتوآمد كارن به مكانهاي شلوغ را صادر كند تا خانوادگي به پابوس امام غريبمان برويم.
- حالا كه شكر خدا كارن كوچولو بهبود پيدا كرده و زندگي به روزهاي عادياش برگشته چه توصيهاي براي پدر و مادرهايي داريد كه هنوز بچهدار نشدهاند يا خداي نكرده فرزندشان مشكل كارن را دارد؟
شهرام شيوايي: نخست اينكه حتما خون بندناف فرزندشان را ذخيره كنند كه اين كار در آينده اگر به درد خودشان نخورد به درد ديگر كودكان خواهد خورد. دوم اينكه هرگز نااميد نشوند و ترديد نكنند. بزرگترين بلاي جان آدمها، ترديد است. صبر هم از توصيههاي ديگر من به والدين است. شايد باور نكنيد اما چندماه اول بيماري كارن من حتي اجازه نوازش پسرم را هم نداشتم. برايم سخت بود.
شبنم ميرهادي: هر روزي كه در بيمارستان به شب ميرسيد، درسي برايم داشت. وقتي دانشجويان را ميديدم كه با وسايل بازي و هديههاي كوچك به بيمارستان علي اصغر ميآيند تا دل بچهها را شاد كنند، ميفهميدم خدا حواسش به همهچيز هست. ميخواهم به پدر و مادرها بگويم هيچ وقت از رحمت خدا نااميد نشويد. من از همان شب اول، از همان لحظه نخست ميدانستم خدا كارن را دوباره به ما باز ميگرداند. مشكلات و بيماري هر قدر بزرگ باشند از خدا كه بزرگتر نيستند. به خدا اطمينان كنيد. تنها خداست كه ميتواند معجزه كند...
- مادر برايم دعا كن...
پدر كارن از روزي ميگويد كه پيوند انجام شد و همه منتظر نتيجه بودند
پيوند انجام شده بود و بايد از كارن آزمايش خون ميگرفتيم. روز عيد قربان بود. نشستم و با خداي خودم درددل كردم. نميتوانم تمام آنچه را كه به خدا گفتم برايتان بگويم فقط اين را بگويم كه به پروردگار گفتم كارن را برايمان حفظ كن! بعد با مادرم تماس گرفتم. دعاي مادرها گيراست. در تمام مدتي كه كارن و مادرش ميان خانه و بيمارستان در رفتوآمد بودند دلم براي هر دوي آنها ميسوخت. هم كارن، هم همسرم. رنج چشمهاي همسرم را ميديدم و كاري از دستم برنميآمد. به خدا گفتم رنجهايمان را پايان بده. به مادرم گفتم: قربان دل مهربانت، براي ما دعا كن! نميدانم چه شد! چه اتفاقي افتاد اما پس از اين دعاها و حرفها اطمينان قلب پيدا كردم. انگار اين آخرين مرحله معجزه بود. به همسرم گفتم: فردا كارهاي آزمايش كارن را انجام بده. تا آن روز جرأت انجام دادن آزمايشها را نداشتيم اما حسي به من ميگفت: حالا وقتش رسيده! فرداي آن روز همسرم تماس گرفت. حالا ميتوانستم تفاوت اشكهايي كه از سر شوق و خوشحالي روي گونههايش جاري ميشد را با اشكهاي چندماه پيش حس كنم. كارن ما، با معجزه خدا بهبود يافته بود...
- اين پسر حرف نميزند
با ما قهر است. البته با من! وقتي عكاس نشريه وارد ميشود كارن، كارن ديگري ميشود. پدرش ميگويد: كارن با مردها صميميتر است. راست ميگويد. كارن با تمام سرسختيهايش در تحمل بيماري، در 7سالگي براي خودش مردي شده. از او ميپرسيم كارن جان ميخواهي در آينده چكاره شوي؟ ميخندد و ميگويد: ميخواهم صاحب يك كارخانه ماشينسازي بزرگ شوم. ماشينها را دوست دارد و اين را از در و ديوار اتاقش متوجه ميشوي. اما به قفسه كتابهايش كه نگاه ميكنيم پر از كتابهاي زمينشناسي و دايناسورشناسي است. كارن اهل زياد حرفزدن نيست اما همين كه در اتاقش بازي ميكند و صداي نفسهايش در فضاي خانه جاري است يعني خدا يكبار ديگر عظمتش را ثابت كرده است.
- مقام نخست بين كشورهاي همسايه
دكتر مرتضي ضرابي، مديرعامل بانك خون بندناف رويان از خدمات اين مؤسسه ميگويد
خون بندناف، خوني است كه پس از تولد در بندناف و جفت، باقيمانده و دور ريخته ميشود. اين خون غني از سلولهاي بنيادي است. سلولهاي بنيادي خون بندناف همانند سلولهاي بنيادي خونساز مغز استخوان، به سلولهاي قرمز، سلولهاي سفيد و پلاكتها تقسيم ميشوند كه هر كدام از اين سلولها وظيفهاي دارند. مثلا سلولهاي قرمز، اكسيژن را به تمام بدن حمل ميكنند و سلولهاي سفيد در سيستم ايمني فعالانه شركت ميكنند. كار پلاكتها هم انعقاد خون است. حالا سالهاست كه مؤسسه رويان خوني را كه دور ريخته ميشد در بانكهاي ذخيرهسازي عمومي و خصوصي خود فريز ميكند تا مردم در روزهاي بيماري نااميد نباشند. اما بايد مطابق با ظرفيتهايي كه در مؤسسه داريم، شركت فناوري بنياختههاي رويان را به مردم معرفي كنيم. سال گذشته ۹۶۰۰ نمونه خون بند ناف را در مؤسسه فريز كرديم و براي سال۹۵ هم پيشبيني ذخيرهسازي 11هزار نمونه خون را كردهايم. با تمام اين حرفها، هنوز۷۰درصد مردم رويان را نميشناسند. نتيجه آخرين نظرسنجيها، اين موضوع را تأييد ميكند. وقتي رويان را نميشناسند، پس با فعاليتهايش هم غريبهاند! مثلا بسياري نميدانند بيماريهايي مانند اختلالات سلولهاي بنيادي، لوسمي حاد، لوسمي مزمن، بيماريهاي نقص در توليد لنفوسيتها، ناهنجاريهاي ارثي گلبولهاي قرمز، اختلالات سيستم ايمني مادرزادي، بيماريهاي ارثي، تالاسمي، سرطان خون، كم خوني و... با استفاده از خون بند ناف درمان شدهاند. وقتي نسبت به اين موضوعات آگاه نباشند، بيترديد اين را هم نميدانند كه رويان براي بعضي خانوادهها تخفيف دارد. اين مؤسسه با شناسايي خانوادههايي كه يكي از فرزندانشان به بيماريهايي مانند تالاسمي، كمخوني شديد و... مبتلا هستند، از والدين آنها ميخواهد در بارداري دوم، خونبند ناف فرزندشان را ذخيره كنند تا گامي براي بهبود يافتن فرزند بيمارشان برداشته باشند. روزهاي خوبي در مؤسسه رويان براي خانوادهها خواهيم ساخت. شايد از لحاظ تاسيسات و ميزان خون ذخيره شده به كشورهاي بزرگ نرسيم اما بهتر است بدانيد كه در ميان كشورهاي همسايه خودمان، نخستين هستيم.
- يك دورانديشي ساده
چگونه خون بندناف فرزندمان را ذخيره كنيم؟
اگر با خواندن اين گزارش به آينده فرزندتان فكر كرديد و تصميم به ذخيرهسازي خون بند ناف او گرفتيد، به شما تبريك ميگوييم! ذخيرهسازي خون بند ناف در مؤسسه رويان 8مرحله دارد.
1- انجام آزمايشهاي مخصوص مادر در ماه نهم بارداري. ماه نهم بارداري، يعني پايان هفته سيوششم! پس اگر هنوز بهماه نهم نرسيدهايد نگران نباشيد كه وقت بسيار است.
2- مراجعه حضوري به مؤسسه رويان براي واريز كردن هزينه فريز خون بندناف است. البته واريز پول زماني انجام ميشود كه آزمايشها سالم بودن مادر را تأييد كنند. امسال هزينه ذخيرهسازي خون بندناف در شهر تهران، بدون آزمايش 2ميليون و 20هزار تومان و با آزمايش 2ميليون و 420هزار تومان است.
3- مرحله سوم عقد قرارداد و دريافت كيت خونگيري است.
4- جمعآوري خون بندناف. درست در همان نخستين لحظات تولد فرزندتان اين خون توسط نماينده موسسه و به شكلي كاملا استريل و بدون درد و تداخل در امر زايمان گرفته ميشود. حجم خون جمعآوري شده ميتواند بين 60تا 200سيسي باشد كه زمان مورد نياز براي اين فرايند كمتر از 5دقيقه است.
5- گام هاي پنجم تا هفتم مربوط به مؤسسه رويان است و شما ميتوانيد آسوده باشيد. تنها در مرحله پاياني والدين بايد نسبت به تمديد قرارداد سالانه خود با رويان اقدام كنند و شارژ سالانه را براي نگهداري خون بندناف پرداخت كنند. هزينه شارژ سالانه 1161000ريال است كه امكان شارژ پنج ساله به مبلغ 4642000ريال و شارژ 10ساله به مبلغ 8995000 ريال هم وجود دارد. همچنين براي پرداخت هزينه و ثبتنام آنلاين ميتوانيد به سايت رويان مراجعه كنيد. http://rsct.ir