تاریخ انتشار: ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۰

همشهری دو - مصطفی مهریزی: سؤال علیرضا همه را به فکر فرو می‌برد.

بكتاش‌خان بعد از كمي سكوت مي‌گويد: كِي تا حالا آخر هفته جايي رفتيم كه اين‌هفته بريم؟ حسن‌آقا مي‌گويد: ما آخر هفته‌مون هم همين سلموني قراضه‌اس. ميايم مي‌شينيم اينجا يه چايي مي‌خوريم و حرف مي‌زنيم مي‌شه آخر هفته ديگه. بكتاش‌خان مي‌گويد: الان يعني تعريف كردي؟ حسن‌آقا مي‌گويد: حالا منظور! ما تموم سال همين‌جا هستيم. آخر هفته ديگه چيه؟ عليرضا مي‌گويد: آدم احتياج داره هر هفته يه‌كم استراحت كنه و روحيه‌شو بازسازي كنه. معمار مي‌گويد: به‌نظر من بكوبيم از نو بسازيم، بهتر از بازسازيه! بكتاش‌خان مي‌گويد. وضع منو مي‌بيني؟ حالا پيشنهادت چي هست؟ عليرضا مي‌گويد: هم مي‌تونيم بريم كاشان گلابگيري، هم مي‌تونيم بريم نمايشگاه كتاب.

حسن‌آقا نخستين پاسخ را به‌عهده مي‌گيرد و مي‌گويد: آخر هفته خودمونم هم فاله هم تماشا. بسته فرهنگي داريم... اشاره مي‌كند به آقاي كتابي... بسته هنري داريم... اشاره مي‌كند به معمار... روح نشاط و جواني... به من اشاره مي‌كند و مي‌گويد: بسته صاحب مغازه هم هست كه جرأت ندارم بگم چيه... بكتاش‌خان چشم‌غره مي‌رود به حسن‌آقاي شاطر و از عليرضا مي‌پرسد: برنامه خودت چيه؟ عليرضا مي‌گويد: خودم دوست دارم برم كاشان. آخر هفته مراسم گلابگيري شروع مي‌شه. خيلي قشنگه. الانم ارديبهشته، هوا عاليه. چي از اين بهتر؟

آقاي كتابي مي‌گويد: من‌ كه آخر هفته مي‌خوام برم نمايشگاه. مي‌خوام ببينم شهر آفتاب چه‌جوريه. تازه كلي هم بايد كتاب بخرم. بكتاش‌خان مي‌پرسد: شهر آفتاب چيه؟ آقاي كتابي مي‌گويد: چيه نه، كجاست. جاي جديد نمايشگاه كتابه، اول جاده قم. نخوندي روزنامه رو؟ بكتاش‌خان سر تكان مي‌دهد. آقاي معمار هم مي‌رود توي تيم آقاي كتابي. بكتاش‌خان كه نمي‌داند چه تصميمي بگيرد، چاره را در خوردن چاي مي‌بيند. چاي را كه مي‌خوريم، بكتاش‌خان مي‌گويد: خب اين‌كارو مي‌كنيم؛ چهارشنبه عصر راه مي‌افتيم مي‌ريم سمت كاشان، شب مي‌رسيم صبح مي‌ريم مراسم گلاب ‌گيري. جمعه صبح هم راه مي‌افتيم برمي‌گرديم. دم عوارضي هم مي‌ريم شهر آفتاب، نمايشگاه رو هم مي‌بينيم و برمي‌گرديم.

حسن‌آقا مي‌گويد: مي‌خواي اسير ببري مگه؟ اينكه شد همون كوبيدن معمار. عليرضا مي‌گويد: من كه خيلي خوشم اومد. به همه كارهامون مي‌رسيم. هم سفر رفتيم هم نمايشگاه. حسن‌آقا كاغذ برمي‌دارد و اسم هركسي را كه دوست دارد بيايد، مي‌نويسد. به من كه مي‌رسد مي‌گويم: من كه نمي‌تونم بيام. مي‌پرسد: چرا؟ مي‌گويم جمعه شب عقدمه! همه شوكه مي‌شوند و برمي‌گردند به سمت من. از اينكه برنامه‌هايشان خراب شده، ناراحت مي‌شوم. بكتاش‌خان بعد از كمي فكر مي‌گويد: مثلا كي مي‌خواستي به ما بگي؟ حالا اشكالي نداره. ظهر جمعه برمي‌گرديم، دوش و اينا و لباس مي‌پوشيم مي‌ريم عقد‌كنون اين شاخ‌شمشاد.