مثل بقيهي قصهها در يك شب باراني. اما حرفهايش قصه نبود. واقعيت بود. اين را از قطرهي اشكش فهميدم. براي اينكه متوجه نشوم، به بهانهي آوردن چاي و شيريني به آشپزخانه رفت.
اصلاً به من چه ربطي داشت؟ من فقط دوست آيناز بودم. اين مشكل او و آيناز بود و به من مربوط نميشد. خودش به آيناز ياد داده بود مامان صدايش بزند، حالا هم خودش بايد يادش ميداد ديگر مامان صدايش نزند.
حالا چرا من؟ اينكه احساساتي بودم و آدمها را خوب درك ميكردم، دليل قانعكنندهاي نبود كه بخواهم به دوستم بگويم مامانت، مامانِ واقعيات نيست و تا حالا راستش را به تو نگفته است.
آنقدر كه آيناز را ميشناختم، آدمي نبود كه به راحتي حرف بقيه را قبول كند. ميترسيدم به من به چشم يك دروغگو نگاه كند يا در نظرش آدمي بشوم كه به رابطهي او و مامانش حسادت ميكند.
هميشه آرزو داشتم يك بار هم شده به آدمها نه بگويم. اگر بلد بودم، گفتن اين خبر به آيناز برعهدهي من نبود.
فردا توي مدرسه تصميم گرفتم همهي ماجرا را برايش تعريف كنم، يعني از زنگزدن مامانش به مامانم و پچپچهاي يواشكيشان تا غروب ديروز كه از خانهشان برگشتم. مطمئن بودم آيناز با شنيدن اين حرفها گريه ميكند يا قهر ميكند يا ميگذارد و ميرود، اما... هيچكدام از اين اتفاقها نيفتاد.
آيناز به حرفهايم گوش كرد و وقتي تمام شد، لبخند زد و گفت: «مينا... من اين قضيه رو پنجساله فهميدم، اما به روي خودم نياوردم.
من مامانم رو خيلي دوست دارم، چون بزرگم كرده. مهم نيست من رو به دنيا نياورده، مهم اينه كه اينقدر روح بزرگي داشته كه وقتي پيدام كرد، ولم نكرد و تا حالا قدم به قدم همراهم بود... به اين ميگن عشق واقعي.»
راضيه كرمي، 15ساله
خبرنگار افتخاري دوچرخه از تهران
تصويرگري: سپيده طاهرخاني، خبرنگار جوان دوچرخه از تهران
نقد دوچرخهاي:
نقطهي قوت داستان اين است كه نويسنده خيلي نرم و روان روايت را پيش ميبرد. راوي اول شخص همانطور كه دارد ماجرا را تعريف ميكند، زيرپوستي خودش را هم به خواننده معرفي ميكند.
اينكه خواننده احساس نكند نويسنده به زور داستان را پيش ميبرد، نكتهي مهمي است، اما نويسندهي اين داستان نكتهي مهمي را فراموش كرده است؛ اينكه ما تا انتهاي داستان نميفهميم چه اتفاقي افتاده و دقيقاً چرا حالا بايد واقعيت به آيناز گفته شود؟ يا چرا راوي براي گفتن حقيقت انتخاب شده است؟
ديگر اينكه نويسنده براي پايان داستان راحتترين راه را انتخاب كرده است.