اما روايت دهه چهل و پنجاهيها از عموسيفي و بستنيها و آب هويجهايش با نسلهاي ديگر متفاوت است. عموسيفي زبان آنها را خوبتر ميفهمد و كنار ليوانهاي آب هويج، لحظهاي با آنها به صحبت مينشيند و همدلشان ميشود. او چيزي نزديك به نيمقرن است كه در مغازهاش نشسته و شاهد اتفاقهاي تاريخياي بوده كه بر ميدان حر گذشته. خيلي دلش ميخواست يكي از پسرهايش كارش را ادامه دهد و حداقل براي خودش يك مغازه كوچك آبميوه فروشي راه بيندازد اما به قول خودش «نيامدند كه نيامدند». عموسيفي اعتقاد دارد كاسب هيچوقت ورشكست نميشود؛ يعني اگر كارت شيله و پيله نداشته باشد و جيب مردم را جيب خودت بداني بعد از مدتي، هم محبوب دلها ميشوي و هم كار و كاسبيات رونق ميگيرد. در يكي از روزهاي گرم نزديك به تابستان، از همان روزها كه جلوي مغازه عموسيفي پر از مشتري بود سراغش رفتيم و داستان او و بستنيها و هويجبستنيهايش را پرسيديم.
- عموسيفي كيست؟
عموسيفي چارشانه و قدبلند است. وقتي حرف ميزند طنين صدايش پيادهرو را پر ميكند. سبيلهاي بلند و جوگندمياش رو به سفيدي است و روي پيراهن مردانه سفيدي كه به تن كرده قطرههاي كوچك آب هويج ديده ميشود. مغازه كوچكش به 10متر هم نميرسد. اما همين مغازه كوچك به اندازه هزارتا مغازه مشتري دارد. پسر 20سالهاي كه كنار عموسيفي نشسته تندتند تكههاي بزرگ بستني سنتي را با قاشق مخصوص از داخل يخچال صندوقي مقابلش برميدارد و توي ليوانهاي بزرگ ميگذارد. عمو سيفي هم پارچهاي پر از آب هويج را روي بستنيها ميريزد و روي ميز ميگذارد. ميز تندتند پر و خالي ميشود اما عمو سيفي ميداند كدام مشتري پول آب هويج بستنياش را حساب كرده و كدام يكي نه. زن و مرد، پير و جوان جلوي مغازه ايستادهاند و ليوانهاي نارنجي پر از آب هويج را سر ميكشند. عموسيفي ميگويد: «تو پيادهرو، اون هم جلوي در آبميوهفروشي جاي زنها نيست، يعني چي كه بيايند ليوان بزرگ آبهويج و بستني دستشان بگيرند و سربكشند». همسر عموسيفي حتي يكبار هم جلوي در مغازهاش نيامده اما پسرهايش با زنهايشان روزهاي تعطيل ميآيند و هويجبستني ميخورند و ميروند. داخل مغازه جاي صحبت كردن نيست. عموسيفي با شيلنگ آبي كه از داخل مغازه بيرون ميآيد سكوي روبهروي آبميوهفروشي را ميشويد و بعد يك مشماي مشكي بزرگ رويش مياندازد و شروع ميكند به صحبت كردن. خودش هم نميداند از كي به او گفتند «عموسيفي» اما شايد روزي يكي از مشتريها طعم خوب آبهويج بستنيهايش را در دهان مزهمزه كرده و كيفور گفته: «عموسيفي دستات درد نكنه!»
- بستني دستي كجا، بستني ماشيني كجا!
سيفالله مؤذني حدود 60سال پيش خانه پدرياش را در شهر خمين رها كرد و راهي تهران شد تا در كنار دايياش مغازه كوچك بستنيفروشي را رونق بدهد. از همان روزهاي اول، عزمش را جزم كرد تا يكي از بهترينها باشد، مردم را دوست داشته باشد و مردم هم او را دوست داشته باشند. او دايياش را به اسم «علي آقاي مؤذني بزرگ» صدا ميزند؛ مردي كه يك سال پيش به رحمت خدا رفت؛ «من 5سال كناردست داييام كار ميكردم تا بستنيسازي را به راه و رسم همان موقع ياد بگيرم. آن وقتها فقط بستني و فالوده بود. براي درستكردن بستني شكر و ثعلب را در بشكههاي چوبي بزرگ با پارو آنقدر هم ميزديم تا بستني آماده شود. 10 تا از پهلوانهاي حالا هم كه بيايند نميتوانند يك قالب از آن بستني درست كنند. اين كار فيل است كه 200كيلو ثعلب و شكر مخلوطشده را بارها و بارها بلند كند و به سينه قالب بچسباند. البته آن موقع، بستني را در خانه درست ميكرديم و به مغازه ميآورديم چون مغازه كوچك به ما اجازه كار نميداد.اگر غير از نيروي جواني آن موقع بود امكان ندارد كه كسي بتواند اين كار را انجام دهد. حالا دستگاههاي بستنيسازي كار را راحت كردهاند اما اين بستني كجا و آن بستني كجا... . تقريبا در سال 50، درستكردن هويج بستني در تهران مد شد. نميخواهم بگويم اولياش ما بوديم اما ما يكي از اولينها بوديم. اول از همه سيدمصطفي خوشمرام در خيابان وليعصر و آقايمولايي كه مغازه خيلي بزرگي در لالهزار داشت... و بعد هم ما...، بعد از ما آرام آرام همه شروع كردند به آوردن آب هويج بستني.» عموسيفي درباره كوچك ماندن ابعاد مغازهاش از سالها پيش تا امروز ميگويد: «ما هيچ وقت جايي براي بزرگ كردن مغازه نداشتيم. يك طرف مغازه كه اداره برق بود و سمت ديگر هم مغازهاي است كه هيچ وقت صاحبش قصد فروش آن را نداشت، عمر من در اين مغازه تمامشده، مگر من چند سال زندهام...، عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست. آن موقع 20ساله بوديم و حالا 75 سالمه... سالها بعد اين مغازه را از داييام خريدم و سرقفلياش مال خودم شد».
- كارگر هم كارگرهاي قديم!
عموسيفي فرق كارگرهاي امروز و ديروز را زمين تا آسمان ميداند: «جوانيهايم يكي دوتا كارگر داشتم. آنوقتها تو تهرون يكميليون و نيم آدم بود. كارگرهاي قديم سادهتر و كمتوقعتر بودند. كارگرهاي حالا ، تا ميگويي بالاي چشمت ابروست يا قهر ميكنند يا اخم». ميان حرفهاي عموسيفي، يك كاسب قديمي از دور او را ميبيند و دست تكان ميدهد. عموسيفي هم ميان صحبتهايش به سبك احوالپرسي مردان قديم فرياد ميزند چاكرم، مخلصم. عموسيفي ميگويد: «من 60سال است اينجا بستني ميفروشم. همهچيز همانطوري كه بوده، هست. طمع من كم است و مردم اين را خيلي خوب ميفهمند». ميان حرفهاي عموسيفي مردي ذكرگويان به او نزديك ميشود و تقاضاي بستني ميكند. عموسيفي با اشارهاي به شاگردش ميگويد كه ليواني بستني به او بدهد؛ «شايد روزي 10نفر از اين آدمها بيايند و بگويند كه بستني مجاني ميخواهند. من هم ميدهم و خدا هم ميرساند.»
- كاسبي يعني اعتماد مردم
«جايي كه مردونه باشه به زن چه مربوطه؟ من به خانمام نميگم بياد، اون هم خودش نمياد»؛ عموسيفي اين را ميگويد و غشغش ميخندد و ادامه ميدهد: «كاسب خوب بايد وقتي صبح از خواب بيدار ميشود بسمالله بگويد و به اميد خدا باشد نه به اميد خلق خدا... . با مردم صاف و ساده و بيغل و غش باشد. گيرم كه خلق را به فريبت فريفتي/ با دست انتقام طبيعت چه ميكني؟»
بعد ادامه ميدهد:«اصلا فرض كه من آمدم و در بستنيهايم كلك زدم و 100هزارتومان سود كردم، ولي درنهايت هيچ منفعتي برايم نخواهد داشت چون اعتماد خلق را در پي ندارد. معاملهاي كه براي مشتري سود داشته باشد براي من هم سود دارد. بهنظر من هر كسي با مردم درست رفتار كند و صاف و ساده باشد خداوند بركت او را زياد ميكند. كاسبي ضرر ندارد، آن كسي كه ورشكست ميشود كاسب نيست احتمالا يك كلكي بغل كاسبياش سوار كرده كه اينطور ورشكست شده».
- جوانهاي امروز زحمتكش نيستند
او جوانهاي اين نسل را قابل مقايسه با نسل خودش نميداند و ميگويد: «يكي بايد به اين جوانهايي كه ميخواهند يكشبه ره صدساله را بروند بگويد كه چنين چيزي نميشود. من كوچك همه جوانها هستم اما چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است. اينها يكهزارم ما هم نميتوانند زحمت بكشند». 20سال گذشته مثل حالا نبود. مردم حرف بزرگترها را گوش ميدادند و از راهنمايي بزرگترها استفاده ميكردند. قديمها جوانها وقتي در جمعي ريشسفيدي را ميديدند ناخودآگاه به او سلام ميكردند و احترام ميگذاشتند. حالا در اتوبوس يا مترو، جوانها روي صندلي مينشينند و پيرمردي را ميبينند كه ناتوان و نالان ايستاده اما حتي به روي خودشان هم نميآورند.
- مغازهام را به صدكيلوليره استرلينگ هم نميدهم!
سيفالله موذني مغازه كوچكش را اندازه يك دنيا دوست دارد و آن را با هيچچيز عوض نميكند. تا به حال هزار تا آدم آمدهاند تا مغازهاش را بخرند و او نداده؛ «من مغازهام را به كسي نميدهم. اگر به اندازه وزنم به من ليره استرلينگ هم بدهند مغازهام را نميدهم. تمام زندگي و جواني من در اين مغازه گذشته، كي حاضره عمرش را به پول بدهد؟ عمر من تو اين مغازه تموم شده. تصور اينكه روزي مغازهام را بفروشم و فردا از جلويش عبور كنم سكتهام مياندازد. من در اين مغازه تجربه كردم. چيزي كه از علم بهتر است تجربه است».
- حكايت شيشه نوشابهها
عموسيفي حال و حوصله خاطرهتعريف كردن ندارد. هر چه به ذهنش فشار ميآورد نميتواند روزها را از هم جدا كند؛ چرا كه هر روز براي او يك خاطره است. آدمها ميروند و ميآيند و هريك با خودشان هزار تا داستان درست ميكنند. اينطور است كه هيچكدام از داستانها در ذهنش نميماند. يكي از رفقاي قديمي عمو كه شنونده حرفهاي ماست ميخندد و يكي از خاطرات آن روزها را تعريف ميكند. عموسيفي هم چشم به دهان او دوخته تا ببيند چه ميگويد. وقتي ماجرا را ميفهمد غشغش ميزند زير خنده و ميرود تا به مشتريهايش برسد؛ «25سال پيش بود. آقايي كه كارگر شركت پپسي بود آمد اينجا تا بار نوشابهها را خالي كند. يك شيشه كانادا قاطي شيشههاي نوشابه پپسي بود. عموسيفي خيال كرد كارگر ميخواهد كلك بزند و برگشت به او گفت: «چرا حقهبازي درمياري؟» مرد هم گفت: «چه حقهاي؟» عمو گفت: «اينها همه شيشه پپسي است شما چرا كانادا گذاشتي توي اينها؟» بعد هم عصباني شد و يك چك خوابوند زير گوش جوان. جوان هم عصباني شد و تمام بار حاجي را ريخت روي زمين. خلاصه ما و اهالي محل جلويش را گرفتيم. كميته آمد و نوشابهايها با رئيس صنفشان تماس گرفتند و ماجرا را توضيح دادند. رئيس صنف هم گفته بود برويد پيش ريشسفيد محل تا وساطت كند و ماجرا ختم به خير شود. يادش بهخير! آن موقع عمو نزديك به 45هزارتومان خسارت شيشه نوشابهها را داد و شيشه ماشينشان را عوض كرد.»