كدام قابعكس را سراغ داري كه جاي خاليات را پر كند؟ همان عكسي كه در آن خنديدهاي؟ يا عكسي كه در آن لباس نظامي پوشيدهاي؟ نه حاجاحمد! نيستي! نيستي و از حافظه خاك گرفته اين خانه قديمي، عاشقانههايي كه در گوش مادرت زمزمه ميكردي پاك شده! گفتم مادرت... خبر داري حاجاحمد؟ خبر داري كه اين روزها زندگي مادرت به تخت بيمارستان گره خورده؟ مادري كه 34 سال چشم به در خانه دوخته بود، چند هفتهاي است كه پلك روي هم نميگذارد و خيره به در ورودي اتاق 451 بيمارستان نگاه ميكند؛ مبادا حاجاحمد متوسليان از راه برسد و او خواب باشد... پلههاي بيمارستان را بالا ميروم و با خودم تكرار ميكنم اتاق 451! مادرت چشم به راه توست و من در را ميزنم. خجالت ميكشم... مرا كه ميبيند، سلام ميكند و احوالپرسي اما بعد ملافه سفيد بيمارستان را روي صورتش ميكشد و ميگويد: «ميخواهم كمي بخوابم...». ميخواهم بخوابم يعني نميخواهم حرف بزنم! حق هم دارد... بيمار است و دلتنگ پسري كه دوباره ميگويند احتمال زندهبودنش بسيار است... با خواهرت حرف ميزنم، با برادرت... با دوستجوان مادرت... مادرت هنوز ملافه سفيد رنگ را از روي صورتش برنداشته. 34سال زمان كمي نيست، نيستي حاجاحمد متوسليان، نيستي و حتي لبخندهاي مادرت هم درد ميكند... .
- بگذار جنگ تمام شود، ازدواج هم ميكنم
خواهرانههاي منيره متوسليان براي برادري كه جاي خالياش تاب و توان خانواده را گرفته است
خواهرها اينگونهاند؛ مهربان و دلسوز برادر...، مانند منيره متوسليان، خواهر كوچك حاجاحمد؛ خواهري كه براي آگاه شدن از وضعيت برادر چمدان ميبندد و به لبنان سفر ميكند. او در اينباره ميگويد: «سال 1375بود كه تصميم گرفتم به لبنان سفر كنم و خبري از برادرم بگيرم. در اين سفر تنها نبودم. خانواده 3ديپلمات ديگر، يعني همسر سيدمحسن موسوي، پدر كاظم اخوان و تقي رستگارمقدم هم آمده بودند تا ردپايي از گمشدههايشان پيدا كنند. با اميد آمده بودند؛ درست مثل من! هركسي را كه فكر ميكرديم خبري از گمشدههاي ما داشته باشد ديديم! دست آخر هم سراغ سمير جعجع رفتيم؛ سمير جعجعي كه متهم اصلي ربودن 4ديپلمات ايراني و تحويل آنها به رژيم صهيونيستي بود. خوب به ياد دارم كه از او پرسيدم از گمشدههاي ما خبري داري؟ او با بيخيالي جواب داد آنها كه كشته شدهاند، دنبالشان نگرديد! گفتم: بر فرض كه حرف تو حقيقت دارد و آنها شهيد شدهاند، پيكرهايشان را چكار كردي؟ سمير جعجع با همان لحن بيتفاوت ادامه داد: «يكي از آنها خيلي شجاع بود و ميخواست فرار كند اما با تيراندازي مانعش شديم. يكي ديگر هم عربي را مثل زبان مادري حرف ميزد و براي دوست تيرخوردهاش آب طلب ميكرد». اين حرفها را ميزد و هركدام از ما به گمشدههايمان فكر ميكرديم. من هم به ياد قرآنخواندنهاي احمد افتادم. تابستان كه ميشد براي ييلاق به روستاي خوشآب و هواي مادرم در استان يزد ميرفتيم. من كلاس چهارم بودم و احمد 6سالي از من بزرگتر بود. آن سال يزد اسير خشكسالي شده بود و درختها خشكخشك بودند. احمد هم كه عاشق گل و گياه و درختان بود با دلو (سطل) از چاه آب ميكشيد تا عطش درختان را سيراب كند. عمق چاه 19متر بود و فكر كنيد برادرم با چه مشقتي آب را بيرون ميكشيد و پاي درختان ميريخت. با هر دلو آب يك آيه از سوره بقره را از حفظ ميخواند...». خاطرات احمد را از ذهنم دور كردم و گفتم پيكرهايشان كجاست؟ سمير جواب سر بالا ميداد. اما ما هر بار سؤالمان را تكرار ميكرديم. وقتي متوجه شد به اين آساني بيخيال نميشويم گفت: «جنازههايشان را در چاه انداختهاند!» او ميگفت جنازه و ما ميگفتيم پيكر! او ميگفت كشته و ما ميگفتيم شهيد! دوباره از او پرسيدم: «كدام چاه! نشاني چاه را بده!» گفت: «پيدايشان نميكني! در آن چاه جنازههاي زيادي انداختهايم!» هر چه سؤال ميكرديم جواب درستي نميگرفتيم. درنهايت هم آدرسي از چاه نداد و ما را با كولهباري از اندوه روانه ايران عزيزمان كرد». بغض ميكند! انگار بايد چندلحظهاي سكوت كنم تا اوضاع بهتر شود. اين بار از او ميپرسم: «خبر اسارت برادرتان را كه شنيديد چه كرديد؟»
منيره متوسليان ميگويد: «آن روزها سرپرستار يكي از بيمارستانهاي يزد بودم. از اتاق عمل كه بيرون آمدم يكي از پزشكها گفت: «اين آقاي متوسليان كه در لبنان اسير شده چه نسبتي با شما دارد؟» من كه با شنيدن اين سؤال شوكه شده بودم هاج و واج نگاهش كردم و گفتم: «اسمش احمد بود؟» وقتي دكتر سرش را به نشانه تأييد تكان داد انگار دنيا روي سرم آوار شد. چندروز بعد به تهران بازگشتم. مادر زارزار گريه ميكرد. خواهر و برادرها هم مات و مبهوت بودند.» اين بار هم بغض ميكند؛ از آن بغضهايي كه با سكوت هم نميتوان نجاتشان داد. اشكهايي كه روي گونهاش روان شده را پاك ميكند و ادامه ميدهد: «احمد هنوز با ما زندگي ميكند. چهكسي ميگويد احمد نيست! احمد هست. به فيلم و عكسهاي جشن عقد و عروسي ما نگاه كنيد، خودش نيست اما عكسش هست، قاب عكسي كه لبخند برادرم را قاب گرفته و جزئي از سفره عقد تكتك ما شده است. در اين 34سال، روزگار مادرم با همين قاب عكس سپري شده. مادر چشم انتظار من، 34سال است كه پنجشنبهها براي برادرم نماز ميخواند. بعد از نماز هم مقابل قاب عكس احمدش ميايستد و دست بهصورت پسرش ميكشد و خاك نشسته بر قاب عكس را پاك ميكند. اگر هم كسي آن دور و اطراف نباشد، با عكس برادرم درددل ميكند و حرف ميزند. ما آموختهايم كه روزهاي پنجشنبه حواسمان را از مادر پرت كنيم تا با خاطري آسوده با پسرش گفتوگو كند. 34سال است كه كار مادرم اين است...؛ مادري كه بايد واژهاي به غير از صبوري را به او نسبت داد. صبوري كردن براي مادر من كم است، خيلي كم...». منيره متوسليان از انشاء نوشتن برادرش تعريف ميكند؛ اينكه واژهها را جوري كنار هم قرار ميداد كه از خواندنش لذت ميبردي. او ميگويد: «كاش دفتر انشايش گم نشده بود. هرچند وقت يكبار درباره مادر و مهربانيهايش انشاء مينوشت و براي ما ميخواند. رابطه احمد و مادر فراتر از رابطه مادر و فرزندي بود. يادش بهخير. يكبار كه از نوشتن انشاء كلافه شده بودم احمد به كمكم آمد. يادم نيست موضوع انشاء درباره چه بود. اما خوب يادم مانده برايم انشاء نوشت و در انشاء از آيه قرآن استفاده كرد؛ آيه 4سوره بلد كه ترجمهاش اين بود: به تحقيق ما انسان را در سختي و رنج آفريديم». ميپرسم: «هنوز چشم انتظار آمدنش هستيد؟ اميد داريد زنده باشد؟» سكوت ميكند! اما پس از چند لحظه ميگويد: «وقتي خرمشهر آزاد شد، احمد به تهران بازگشت و به ديدار امام(ره) رفت. امامخميني(ره) هم با ديدن برادرم، دست روي شانهاش گذاشته و پرسيده بود: «احمد تويي؟» وقتي احمد به خانه بازگشت و از ديدارش با امام خميني صحبت كرد چشمانش از شوق ميدرخشيد. هنوز درخشش چشمهايش از حافظهام پاك نشده. برادر من آن روزها 29سال بيشتر نداشت و ازدواج هم نكرده بود. هرچه ميگفتيم بيا و ازدواج كن ميگفت: «نه! بگذاريد جنگ تمام شود. ازدواج هم ميكنم!» اگر برادرم زنده بود حتما حالا فرزندانش همسن و سال بچههاي من و خواهر و برادرهاي ديگرم بودند. اينكه بگويم چشم انتظارش نيستيم دروغ است اما كمي هم به ما فكر كنيد. امسال بازار فضاي مجازي گرم بود و زمزمه زنده بودن حاج احمد و ديپلماتهاي ديگر دستبهدست ميچرخيد اما سالهاست كه اين اتفاق براي ما رخ ميدهد؛ حتي سالهايي كه خبري از تلگرام و شبكههاي اجتماعي ديگر نبود، نزديكيهاي تيرماه يعني در سالگرد اسارت ديپلماتها اين زمزمهها مطرح ميشد و دل ما خون... . به حال مادرم فكر كنيد؛ مادري كه سالي يكماه اميدوار ميشود و 11ماه ديگر چشمش به در خشك! مادرم بيمار است و تاب و توان قبل را ندارد...».
- مادري چشم به راه
سيمين جم، مدير روابط عمومي فرهنگسراي تهران از آشنايي و دوستي با مادر حاجاحمد متوسليان ميگويد
تا قبل از برگزاري همايش مادران چشم به راه كه به همت سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران برگزار شد حاجاحمد متوسليان را نميشناختم. قرار بود در اين همايش از مادرهايي كه فرزندشان جاويدالاثر است تقدير شود. فرهنگسراي تهران هم ميزبان مادرهاي چشم به راهي بود كه در دو منطقه 5 و 22 زندگي ميكردند. چند هفتهاي كارمان اين بود كه با شمارههايي كه در اختيار داشتيم تماس بگيريم. شماره موبايل و آدرس بيشتر مادرهاي چشم به راه در اختيارمان بود اما از مادر حاجاحمد متوسليان فقط يك شماره تلفن ثابت داشتيم. پيش خودم فكر ميكردم اگر كسي جواب نداد! اگر شماره عوض شده بود، تكليفم چيست؟ زير لب گفتم: حاجاحمد من كه نميشناسمت! اما خودت كاري كن تا امروز با مادرت حرف بزنم. بوق اول كه خورد صدايي مهربان آن سوي خط گفت بفرماييد... خودش بود. آدرس گرفتم و براي ساعت 12فرداي آن روز قرار گذاشتم. فقط 5دقيقه دير رسيدم. فقط 5دقيقه! اما ميدانيد بيبي معصومهسادات حسينيزاده با ديدن من چه گفت؟ او گفت: چشمانم به ساعت خشك شد. چرا دير كردي؟ شايد باوركردنش سخت باشد اما اين مادر آنقدر چشم انتظار آمدن حاجاحمد مانده بود كه توان تحمل 5دقيقه ديركردن مرا نداشت. از همايش برايش گفتم اما حاجخانم گفت: در همايش شركت نميكنم! آن روزها نميدانستم اما حالا ميدانم. حاجخانم وقتي حوصله داشته باشد ميخندد، حرف ميزند و عكس ميگيرد اما اگر حوصله نداشته باشد حرف كه نميزند هيچ عكس، هم نميگيرد و ميگويد: «حاجاحمد راضي نيست...». ناراحت شدم. بيبي معصومهسادات برايم ميوه پوست گرفت و مقابلم گذاشت. هر چه تعارف كرد دست به ميوهها نزدم و گفتم: تا جواب بله را نگيرم نميخورم. حاجخانم گفت: «دخترم، پاهاي من درد ميكند. بگذار استراحتم را بكنم...». گفتم: «خودم ميآيم دنبالتان! ويلچر هم ميآورم». از من اصرار و از او انكار... اما بالاخره قبول كرد. همه تعجب كرده بودند. فريدهخانم خواهر حاجاحمد، ميگفت: «نخستين كسي هستي كه پس از رفتن برادرم جواب بله را به اين راحتي از مادرم ميگيري». همايش برگزار شد... همايش برگزار شد و من تازه از آن روز به بعد حاجاحمد را شناختم و دانستم صبوري يك مادر در نبود فرزندش يعني چه...
هفتهاي يكبار و گاهي هفتهاي چندبار به مادر حاجاحمد سر ميزنم. 34سال است كه حاجاحمد رفته اما يادش هنوز در دل اهالي خانه زنده است؛ به ديوارهاي خانه كه نگاه ميكني عكسهايش هست. در حرف و خاطره اهالي خانه هست. در اين 2 سالي كه به اين خانه دوستنداشتني رفتوآمد دارم هرگز از مادر يا خواهرهاي حاجاحمد درخواست نكردهام برايم خاطره تعريف كنند چون احساس ميكنم يادآوري خاطرات آزارشان ميدهد. اما گاهي خودشان به ميل خودشان برايم گفتهاند. مثلا چند وقت پيش فريدهخانم تعريف ميكرد: «برادرم به حلال و حرام اهميت زيادي ميداد. يكبار كه وارد سنگر شده بود و ظرفهاي نو و تميز را ديده بود با تعجب پرسيده بود اين ظرفها ديگر از كجا آمده؟ و جواب گرفته بود از سنگر دشمن! غذا كه نخورده بود هيچ، تازه با ناراحتي به آنهايي كه مشغول غذا خوردن بودند، گفته بود: بندههاي خدا، استفاده از اين ظرفها حرام است...».
- اينجا براي از تو نوشتن، هوا كم است
محمد متوسليان از خاطرات برادر كوچكترش ميگويد؛ برادري كه همه، اميد بازگشتش به وطن را دارند
3 سال از من كوچكتر بود اما هميشه از من سبقت ميگرفت. يادش بهخير! چقدر در كوچه پسكوچههاي محله مولوي دنبال هم ميدويدم و بازي ميكرديم. من و احمد با هم بزرگ شديم و قدكشيديم. خوب يادم مانده كه در دوران مدرسه و تحصيل، معلم همكلاسهايش ميشد. درسش خوب بود و انشا و ادبياتش 20! اما احمد در دنياي ديگري سير ميكرد. برادر كوچك من از همان روزهاي جواني سري پرشور داشت. ميدويد! نفسنفس ميزد، هميشهخدا از دست ساواك فراري بود اما دست از پخشكردن اعلاميههاي امامخميني(ره) برنميداشت. با اين كارها عشق ميكرد... زنداني هم شد! سالها در زندان فلكالافلاك خرمآباد اسير بود و در انتظار اجراي حكم اعدامش. اما آن روزها عمرش به دنيا بود. انقلاب شد؛ همان انقلابي كه همه آرزويش را داشتيم؛ همان انقلابي كه احمد براي رسيدن به آن رنج سالها زندانيشدن را به جان خريد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي احمد به خانه بازگشت. آن روزها محلهها صاحب كميته انقلاب شده بودند؛ كميتهاي كه جوانهاي مومن محله در آن عضويت داشتند و به مردم خدمت ميكردند. زمستانها نفت بخاريهايشان را تأمين ميكردند و تابستانها آذوقه و خوراك روزهاي زمستان را! بعد هم كه سپاه تشكيل شد و حاجاحمد به عضويت سپاه درآمد. جنگ شد! جنگي كه كاش رخ نداده بود. به خرمشهر رفت. شهر اشغال شده بود و همه براي آزادسازي آن تلاش ميكردند. احمد هم يكي از آنها بود. تا روز آزادسازي خرمشهر همان جا ماند. وقتي هم كه شهر آزاد شد كنار مسجد جامع 2ركعت نماز شكر خواند و بار ديگر به تهران بازگشت. پيش از جنگ هم قرعه به نامش افتاده بود كه به كردستان برود؛ بانه و مريوان و جادههايكردستان. سرما! برف! اما حاجاحمد رفت تا اينبار با كمك بسيجيهاي غيور در سركوب كوملهها و شورشيها غوغا كند. 3ماه، 3ماه در كردستان ميماند، هر بار هم كه به تهران و خانه برميگشت 3 روز بيشتر دوام نميآورد. دوباره كولهپشتي خاكيرنگش را برميداشت و راهي ميشد. البته اين را هم بگويم كه از درآمدش براي كردها ظرف و ظروف ميخريد. خوب يادم مانده! جعبههاي سفيد رنگي كه هر بار از احمد ميپرسيدم اينها ديگر چيست؟ ميخنديد و ميگفت: ظرف است ديگر، ظرف ملامين. در كردستان ظرف براي غذا خوردن كم است... در اين ميان مادرم بر سر دوراهي مانده بود؛ از يك سو پسرش و از سوي ديگر وطنش. نه توان دل كندن از پسرش را داشت، نه ميتوانست حس وطنپرستياش را پنهان كند. احمد هم كه ميدانست مادر عاشق ايران است هربار قبل از رفتن پيشاني مادر را ميبوسيد و ميرفت... برادرم ورزشكار بود. بعد از رفتن احمد، كيسه بوكس آويزان شده در زيرزمين خانه مولوي، جاي خالي او را بيشتر از گذشته به رخمان ميكشيد. نخستين باري كه به لبنان رفت خيلي زود به خانه بازگشت اما امان از دومين بار! آن روزها من در فرودگاه عملياتي اروميه خدمت ميكردم. رفت و ديگر بازنگشت. منتظرش بوديم. تا مدتها منتظرش بوديم. هنوز هم منتظرش هستيم... با اينكه 34سال از آن روزها گذشته و سختي روزهاي بدون احمد روزگارمان را تلخ كرده اما هنوز با خاطراتش دلخوشيم. شايد كمتر كسي باورش ميشد مادرم در نبودن حاجاحمد تاب بياورد و صبوري كند. اما مادر كوه صبر شد. حتي روزي كه لباس و پلاك و كلت داداش را آوردند مادر ميگفت صبر كنيد احمد من هم برميگردد... . دلم برايش تنگ شده و به اين فكر ميكنم حالا كه احتمال زنده ماندن برادرم قوت گرفته، ميرسد روزي كه2 نفري، مثل 2برادر، مثل 2 رفيق روي صندليهاي سالن سينما بنشينيم و ايستاده در غبار را تماشا كنيم. 2بار اين فيلم را ديدهام، هرچنداعتقاد دارم در قسمتهايي كه به محله مولوي مربوط ميشود كمي كوتاهي شده! اما دو نفره ديدن اين فيلم با حاجاحمد متوسليان لطف ديگري دارد.
- حاج احمد را ببخش...
آخرين خاطره گويي حاج احمد به نقل از فريده متوسليان
پس از پيروزي انقلاب و جنگ كمتر احمد را ميديديم. يا در كميته انقلاب خدمت ميكرد يا در مناطق عملياتي. 3ماه پيش از سفر براي ييلاق به يزد رفته بوديم. خانه مادريام در يزد اتاقهاي متعددي داشت. من و مادر و احمد در يكي از اتاقها نشسته بوديم و به كارهايمان ميرسيدم. مادر برنج پاك ميكرد و من درس ميخواندم. احمد هم كه به عادت هميشگي مقابل مادر نشسته بود و حرف ميزد. او ميگفت: «برايم دعا كن مادر جان... ميداني، گاهي در جنگ موقعيتهايي پيش ميآيد كه انسان مستأصل ميشود؛ مثلا همين مرتبه آخر. قرار بود عمليات كنيم. نيروها را پشت سنگرها جوري مستقر كرده بودم كه از پاتك دشمن درامان بمانند و درمقابل، به دشمن پاتك بزنند. همينطور كه مشغول كار بودم يكي از بسيجيها پيش آمد و با خوشحالي گفت: «برادر احمد همين الان از تهران تماس گرفتند و گفتند پدر شدهام. ميتوانم چندروزي به تهران برگردم؟» شرايط خوبي نداشتم. به همين دليل گفتم: «نه! يك كلام! ديگر هم چيزي نپرس!» رزمنده رفت و من هم وقتي كارم تمام شد به سمت ديگري رفتم تا كمي با خدا حرف بزنم و از او بخواهم در عمليات موفق شويم. همين كه رو به آسمان كردم و گفتم خدايا! متوجه تكدرخت خشكي شدم كه در آن بيايان وسيع خودنمايي ميكرد. انگار شيء سياهرنگي زير درخت تكان ميخورد. خودم را به درخت رساندم و همان جواني را ديدم كه ميگفت پدرشده! مادرجان نميداني، رزمنده تازه پدر شده لشكر ما جوري گريه ميكرد كه شانههايش ميلرزيد و به هقهق افتاده بود. يك لحظه شرمنده شدم و با خودم گفتم: «احمد چه ميكني؟» با شرم نزديكش شدم و شانههايش را گرفتم و گفتم: بلند شو و به تهران برو... ! من را هم ببخش...». احمد اينها را تعريف ميكرد و ما نميدانستيم اين آخرين باري است كه برادرم براي ما خاطره تعريف ميكند.