چهجوري دلت راضي شد زودتر از من بري؟ مگه قول نداده بودي كه باشي؟ دستم خالي شد بتول خانم! همه بار رو گذاشتي رو دوش من. مگه قرار نبود، نبودن محمد و علي رو با هم تاب بياريم؟ اي آي آي! ديدي تاب نياوردي... بلند شو خانم بلند شو! رضا رو تنها نذار! رضا ديگه غم رفتن تو رو تاب نميياره...»؛ چند نفر از همسايهها آمدند و زير شانههايم را گرفتند. «حاج رضا خدا صبرت بده!»، «حاجي غم آخرت باشه» در گوشم پر بود از اين تسليت گفتنها.
نميخواستم باور كنم كه رفتهاي. اصلا مگر رفتهاي؟ الان كه از سر خاك برگردم خانه، در نزده در را باز ميكني(هميشه از صداي پايم ميفهمي كه دارم ميرسم خانه) كلاهم را ميگيري و ميگويي: «حاجرضا، خوش انصاف، بازم تنهايي رفتي؟» خندهاي آرام ميكنم و متعجب ميپرسم: «خانم از كجا فهميدي؟ من كه صبح زود رفتم. چيزي به شما نگفتم!» پشت سرم راه ميافتي و ميگويي: «حاجرضا بوي محمدم رو ميدي، بوي عليام رو ميدي. خودت هم نگي، بچهها بهم ميرسونند...». بعد من ميخندم و ميگويم: «حاج خانم سلامت رو رسوندم. نگفتم، چون با پا دردي كه داري اذيت ميشدي اگه ميخواستي بيايي.» حرفي نميزني. مثل هميشه با حجب و حيايي. بهخودش قسم راضيام ازتو زن! خدا خيرت بدهد.
علي تازه 15سالش شده بود. يك روز آمد و گفت: «آقاجان! سر كلاس حواسم به درس نيست. همهش فكرم پيش جبهه است. اجازه ميديد برم آقاجان؟» فكرش را ميكردم بالاخره به زبان ميآيد و ميگويد، اما نه به اين زودي. دوستانش همه هوايي جبهه شده بودند و دانه دانه ميرفتند. گفتم: «آقاجان من حرفي ندارم. خودم هم باهات ميام. مادرت رو راضي كن». به 2 ساعت نكشيد كه ديدم چشمهاي بتول خانم قرمز و خيس است. فهميدم علي اجازه رفتن را گرفته است. تا پشت خط، من هم رفتم. علي را بدرقه كردم و آمدم.
علي 2 بار مجروح شد. هر 2 بار هم از بيمارستان دوباره برگشت جبهه. خبر آوردند در سومار شهيد شده پسرم! مانده بودم خبر را چگونه به مادرش بدهم؟ اما وقتي ديدمش انگار خودش ميدانست. خود علي به خوابش آمده بود و آمادهاش كرده بود.
علي را كه به خاك سپرديم ديدم بين محمد، پسر كوچكم و عباس، دوست علي، بگومگو شده است. رفتم جلو و گفتم: «زشته جلوي مردم! چي شده؟» ديدم دعوا بر سر قبر خالي كنار مزار علي در قطعه28 است كه جفتشان ميگفتند اگر ما شهيد شديم بايد قبر كنار علي براي ما باشد. گفتم: «دعوا نكنيد! روزي هركس باشد، به او ميرسد».
6ماه از شهادت علي گذشته بود كه خبر آوردند محمد هم شهيد شده. وصيت كرده بود قبر كنار علي مال او باشد. در اين شش ماه هم شهيدي را آنجا دفن نكرده بودند. عباس، دوست علي، چقدر در مراسم بيتابي ميكرد و دائم ميگفت: «ديدي حاجرضا چه بچههاي زرنگي داشتي».
«بلند شو بتول خانم! زانوهام طاقت نداره. بلند شو با هم بريم سر مزار بچهها! بلند شو خانم!» حس كردم زيرپاهايم خالي شد و داشتم ميافتادم كه 2جوان زير شانههايم را گرفتند. علي و محمد آمده بودند سر مزار مادرشان.