دستش را دراز میکند، چانهام را محکم میگیرد و صورتم را چپ و راست میکند. سپس کتابی را از روی میز برمیدارد و شروع میکند به ورقزدن. یواشکی جلد کتاب را نگاه میکنم: «از روانشناسی بچهها چه میدانید؟»
سرش را فرو میکند توی کتاب. کمی نگه میدارد. سرش را بالا میآورد. نگاهی رقتآمیز و طولانی به من میاندازد و عینکش را روی قوز بلند دماغش میزان میکند و از نو کارش را ادامه میدهد. فکر میکنم چیزی شده. قلبم رُپرُپ شروع میکند به زدن. همانطوری که تند و تند میخواند، ميگويد: «تو چته؟ مشکلی داری؟»
نفس توي سینهام گره میخورد و بالا نمیآید.
من چمه؟ من چمه؟ وای خدا! من هیچ چیزيم نیست! صحیح و سالمم!
از شدت کنجکاوی دارم دیوانه میشوم. سر جا نیمخیز میشوم و نگاهی به صفحهای که رویش توقف کرده میاندازم: با بچههای...
از خواندن دست میکشد و از بالای عینک ذرهبینیاش نگاه سرزنشآمیزی بهم میاندازد. دستپاچه خودم را ول میكنم روی صندلی و همزمان با حرکتي سریع گیرهي موهایم را باز میکنم که حواسش را پرت کنم.
زنگ موبایل نجاتم میدهد. پابهپا میشوم. سرش را اندکی خم میکند، یعنی اجازه دارم. میدوم به اتاقم و هولهولکی گوشی را برمیدارم. نداست. زنگ ورزش با ندا و نادی خیلی خوش گذشت. حسابی ورجهوورجه کردیم و موج مکزیکی راه انداختیم. تا خود خانه هم کرکر خنده به راه بود.
میگویم: «بدموقعی مزاحم شدی، مامان خونه است. بدبختانه تو فاز چالشه!»
میپرسد: «جدی؟ تو که همیشه تنها بودی؟»
میگویم: «حتماً یه چیزی شده که یه کتاب روانشناسی مشکلگشا با خودش آورده گذاشته جلوش و داره از روش من رو رونمایی میکنه!»
پقی میخندد: «لابد قصد داره سیستمعاملت رو آپدیت کنه. مامان من هم گاهی از این مدرنبازيها درميآره.»
حرصم میگیرد: «کوفت! رو آب بخندی! چه سرخوشه! میگم روی چالشه. اصلاً تو میدونی چالش چیه كه هرهر میخندی؟»
میگوید: «خب چی کار کنم؟ دست خودم نبود. خندهام گرفت.»
میگویم: «ندا... ذهنم مغشوشه. مامان من هیچوقت از این کارهای عجیب و غریب نمیکرد. صبح زود میرفت سر کار، شب برمیگشت خونه. کاری به کار من نداشت. همون که گفتم، چالشه!»
میگوید: «نه، چالش نیست. پر کردن فاصلهی نسلهاست. قصد داره فاصلهی بین خودش و تو رو پر کنه. مامان من هم اینطوریه، یه چیزی میپرونه، کو بهش عمل کنه، شاید...» میپرم وسط حرفش: «ندا، لطفاً بس کن. الآن وقت شوخیه؟ هنوز دقیقاً هیچی معلوم نیست.» و قطع میکنم.
همین که میچرخم، مامان را پشت سرم میبینم. عینکش را برداشته و از لای پلکهایش نگاهم میکند: «کی بود؟»
یواش میگویم: «دوستم.»
میپرسد: «چی کارت داشت؟»
شانههایم را بالا میاندازم. لبخند گذرایی میزند و اشاره میکند فوری برگردم سرجایم.
با دو تا چایی برمیگردد و کتاب را ورق میزند: «یک نوجوان نرمال باید بخندد، شادی کند، حرکت و جنبش داشته باشد، با پدر و مادر و اطرافیانش روزی حداقل 5000 کلمه حرف بزند. در غیر این صورت، درونگرا و منزوی محسوب ميشود و مشکلاتی دارد که باید سریعاً حل شود.»
و کتاب را بهطرفم دراز میکند: «بگیرش، خودت بخون. اینجا نوشته بچههای درونگرا کمحرف و خجالتیان، درست مثل تو.» و چین به پیشانیاش میافتد: «من و بابات واقعاً نگران سرنوشت توایم.»
ای خدا، چی میشنوم؟ نگران سرنوشت من؟ من خجالتیام؟! من کمحرفم؟
- مهسا! من نمیدونم تو به کی رفتی. ما تو خانواده، آدم درونگرا و کمحرف و گوشهگیر نداشتیم. باید از همین امروز رفتارت اصلاح بشه، وگرنه فردا که وارد اجتماع شدی دیگه هیچی، گلیم خودت رو نمیتونی از آب بیرون بکشی و به مشکل برمیخوری.
حرفهایش مثل نیزه توی قلبم
فرو میروند.
از روی کتاب مرا رواندرمانی میکند و شروع میکند به برنامهریزی. از فردا مجبورم روزی چهل ساعت جلوی آینه بایستم و با خودم حرف بزنم تا نطقم باز شود؛ تا کمکم بیماری کشندهی درونگرایی را پس بزنم.
مامان همچنان مشغول نصیحتکردن است که حوصلهام سر میرود و کلافه داد میکشم: «مامان، بهخدا من هیچيام نیست. درونگرا نیستم. اتفاقاً خیلی هم اجتماعیام. میتونین از دوستهام و همکلاسیهام بپرسین. شما و بابا کی خونهاین که بشه باهاتون حرف زد؟ صبح که چشمهام رو باز میکنم نیستین، رفتین بیرون. شب، خسته و کوفته برمیگردین، حوصله ندارین. میخواین صدام رو ضبط کنم با خودتون ببرین بیرون گوش کنین؟»
مامان جا میخورد. دو طرف لبهایش را میکشد پایین: «واه! یعنی نریم سر کار؟ یهکاره مثل دیوار بشینیم تو خونه با تو حرف بزنیم؟ زندگی خرج داره!»
سرم را میچرخانم رو به دیوار: «آره، وقتی نیستین باید با این دوستم، دیوار، حرف بزنم.» و با عصبانیت با دیوار چاقسلامتی میکنم: «دیوارجان، چهطورمطوری؟ حالت خوبه؟ امروز خوش گذشت؟ توي مدرسه چی کار کردی؟ با دوستهای درونگرات بازی کردی؟»
مامان کتاب را میبندد و آهسته میگوید: «وا! زده به سرش! بسه دیگه، برو سر درس و مشقت.»
تصويرگري: سميه عليپور