چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۵ - ۲۱:۰۰
۰ نفر

داستان > علی احمدی: وقتی بابام کوچک بود، نزدیک ظهرِ یک روز بهار، با چشم‌های بیرون‌زده و دهان باز جلوی تلویزیون ایستاده بود و دستش را گرفته بود جلوی چشم جوجه‌کوچولوش و هی خودش را به چپ و راست تکان می‌داد و بالا و پایین می‌پرید.

دوچرخه شماره ۸۳۸

آخر تلویزیون داشت فیلم دزدهای دریایی را نشان می‌داد که توی آن، دزد‌ها به یک کشتی باربری، که خیلی هم بزرگ و قشنگ بود، حمله کرده بودند و حسابی تیراندازی می‌کردند.

وسط‌های فیلم بود که بابام اول جوجه‌اش را کرد توی یقه‌اش و بعد هم مثل یک نارنجک، که منفجر شده باشد، جیغ کشید و خودش را پرت کرد توی آشپزخانه و خورد به صندلی مامانِ بابام.

مامان بابام تکان‌تکان خورد و دستش را گذاشت رو قلبش و سرش را برگرداند و گفت: «آخه پسرجان... تو می‌ترسی من از خوشحالی سکته کنم اگه یه روز مثل بچه‌ي آدميزاد بیای توی آشپزخونه... آره؟»

بعد هم دستش را گذاشت روی پیشانی‌اش و گفت: «باور کن من سکته نمی‌کنم‌ها... یه بار... فقط یه بار امتحان کن و مثل بچه‌ي آدميزاد بیا تو آشپزخونه.»

بابام دست‌هایش را گذاشت روی چشم‌هایش و گفت: «سلام... خب ببخشید... تقصیر این آقا دزد دریايي بود... وای... کشتی داره... شمشیر داره.... طناب و توپ داره... همه‌اش هم تیراندازی می‌کنه... خوب ببخشید دیگه.»

نیم‌ساعت بعد، بابام دو تا لیوان شیر و چهار تا کلوچه خورده بود، جوجه‌اش را گذاشته بود روی سرش، روی میز آشپزخانه ایستاده بود و مثل فرمانده کشتی با دزد دریایی می‌جنگید و هی به ملوان‌هایش دستور می‌داد و جیغ می‌زد که مامانِ بابام، چادر به سر آمد توی آشپزخانه و به بابام گفت:

«آقای فرمانده... من دارم با همسایه‌ها می‌رم خرید. مواظب خودت و خونه باش... نکنه بیام ببینم دزدهای دریایی خونه رو غارت کردن... نکنه اشتباهی با توپ و تفنگ بزنی خونه رو غرق کنی‌ها!»

بابام همان‌طور‌که بالا و پایین می‌پرید با جیغ گفت: «چشم.»

بعد بابام که خسته شده بود، نشست روی میز و به خودش گفت: «کاش یه دریا داشتم و با کشتی دزدهای دریایی می‌جنگیدم.»

بابام اين را كه گفت، ناگهان چشمش افتاد به لگن ظرف‌شویی و یادش آمد که وقتی مامان بابام می‌خواست میوه‌ها را بشوید، لگن ظرف‌شویی را پر از آب می‌کرد.

برای همین هم رفت سراغ آن و از آب پرش کرد و دو تا کاسه‌ي استیل هم انداخت توی آب، بعد هم شروع کرد به جیغ‌زدن و با چنگال و قاشق به کاسه‌ها که‌‌ همان کشتی دزدهای دریایی بودند، حمله کرد.

کمی که گذشت، بابام از تنهایی خسته شد و رفت توی راهرو و شروع کرد به جیغ‌کشیدن: «من دارم با دزدهای دریایی می‌جنگم. هرکی دوست داره، بیاد بجنگه.»

هنوز حرف بابام تمام نشده بود که، انگار توی ساختمان زلزله آمده باشد، بچه‌هاي همسايه جيغ‌زنان به آپارتمان بابام‌این‌ها حمله کردند. بعد از دو دقیقه بچه‌ها روی لگن ظرف‌شویی نشسته بودند و جیغ می‌زدند و با چنگال به کاسه‌ها حمله می‌کردند که آقا...

یک‌دفعه دختر کوچولوی همسایه که عصبانی شده بود، یکی از پا‌هایش را کوبید توی سر یکی از کاسه‌ها و آن را غرق کرد و گفت: «اوهوم... خوب شد... دلم خنک شد... همه‌ی آقادزدها رو غرق کردم.» بعد هم شروع کرد به خندیدن.

بچه‌ها یک‌دفعه شروع کردند به جیغ زدن و بالا و پایین پریدن. ناگهان لگن ظرف‌شویی، که به دیوار پیچش کرده بودند، لرزید و کنده شد و گرومبی خورد زمین. آقا... شیر آب شکست و لوله‌ي توی دیوار هم کج شد و آب با فشار به سقف آشپزخانه پاشيد.

بچه‌ها با دهان باز و چشم‌های بیرون‌زده به سقف خیره شدند. اما‌‌ همان دختر کوچولو‌که حالا بغض کرده بود، گفت: «چی کار کنیم... یعنی می‌گم چه‌طوری بازی کنیم... دریا که خراب شد... الآن فقط داره بارون می‌آد.» بعد هم زد زیر گریه.

بابام گفت: «غصه نخور... یه دریای دیگه درست می‌کنیم.»

یکی از بچه‌ها از جایش بلند شد و گفت: «آره، یه دریای دیگه درست می‌کنیم... اصلاً بیاین بریم خونه‌ي ما و اون‌جا رو دریا کنیم.» یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «نخیرم... باید همه‌ی ظرف‌شویی‌ رو از جاش بکنیم تا توی راهرو یه دریای درست‌وحسابی راه بیفته.»

آقا... چشم‌های همه‌ي بچه‌ها باز شده بود و مشت‌هایشان را گره کرده بودند و دندان‌هایشان را روی هم فشار می‌دادند. رفتند سراغ چهار تا آپارتمان دیگر و هنوز یک‌ربع نگذشته، هر چهار تا ظرف‌شویی را کندند و انداختند وسط راهرو و منتظر ماندند تا دریا درست بشود.

آب لوله‌ها از توی آشپزخانه‌ها می‌ریخت توی راهرو و یواش‌یواش داشت بالا می‌آمد. بابام سرش را خاراند و گفت: «خب... حالا باید نصف ما دزد دریایی بشن و نصف دیگه سرباز نیروي دریایی... و الآن هم این‌جا دیگه ساحله و ما توی همین ساحل با هم می‌جنگیم.»

هنوز حرف بابام تمام نشده بود که همه‌ی بچه‌ها زوزه‌کشان رفتند توی آپارتمانشان و هرچی میز و صندلی بود آوردند توی راهرو و سنگر درست کردند.

بعد هم شروع کردند به تیراندازی. اما ناگهان آقای همسایه، که شب‌کار بود، از توی آپارتمانش آمد بیرون و درحالی‌که متکايش را زده بود زیر بغلش، داد زد: «بابا... بذارین منِ بدبخت بخوابم.»

وسط حرف آقای همسایه یکی از بچه‌ها جیغ زد: «دشمن... دشمن می‌بینـــــم...»

برای همین هم بقیه‌ي بچه‌ها با خشم از جایشان بلند شدند و جيغ‌زنان هرچیزی دم دستشان بود پرت کردند به سمت آقای همسایه.

آقای همسایه که دو سه تا قاشق و چنگال خورده بود تو سرش فوری فرار کرد توی آپارتمانش. جنگ دوباره شروع شد. اما بعد از چند دقیقه یکی از بچه‌ها گفت:

«آقا... اصلاً قبول نیست... این‌که نشد جنگ... شما همه‌ش کیوکیو می‌کنین... جنگ باید واقعی باشه... باید زخمی بشین... شاید هم کشته بشین... مثل توی تلویزیون.»

بعد هم لنگه‌دمپایی صورتی‌اش را پرت کرد به طرف سنگر روبه‌رو. بچه‌ها شروع کردند به پرت‌کردن وسایل. بچه‌های آن‌طرفی یک عالم گوجه‌فرنگي و سیب‌زمیني و خیار پرت کردند به این‌طرفی‌ها و این‌طرفی‌ها هم یک عالم تخم‌مرغ پرت کردند به آن‌طرفی‌ها.

ناگهان در آپارتمان آقای همسایه‌ي شب‌کار باز شد و با زیرپیراهني سفید آمد بیرون.

بابام از جایش بلند شد و گفت: «آتش‌بس... دشمن می‌خواد حرف بزنه.»

یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «همه مسلح باشید... ممکنه بخواد به ما حمله کنه.»

همه‌ی بچه‌ها، بشقاب و کاسه و لیوان به دست، به طرف در آپارتمان آقای همسایه‌ي شب‌کار نشانه رفتند.

آقای همسایه متکابه‌دست با وحشت گفت: «من نمی‌خوام بجنگم... باهاتون کاری ندارم... لطفاً اجازه بدین برم پشت‌بوم بخوابم... هروقت جنگتون تموم شد، صدام کنین.»

همه‌ی بچه‌ها با خشم سرشان را تکان دادند. آقای همسایه یک‌وری، پشت به دیوار، یواش‌یواش از پله‌ها بالا رفت. بچه‌ها هم همان‌طور به سمتی که او می‌رفت می‌چرخیدند، تا آقای همسایه بالاي پله‌ها ناپدید شد.

بابام دوباره جیغ زد: «حمله کنید!» و دوباره با گوجه‌فرنگي و تخم‌مرغ و خیار و سیب‌زمینی افتادند به جان هم.

اوه اوه اوه... آقا... نبودی ببینی چه شلوغي‌اي شده بود... چشم چشم را نمی‌دید... که ناگهان یکی از بچه‌های این‌طرفی، که یک سیب‌زمینی گنده خورده بود توی سرش، عصبانی شد و یک قابلمه‌ي گنده پرت کرد به سمت آن‌طرفی‌ها و قابلمه محکم خورد وسط راهرو و مثل رعدوبرق صدا داد.

ناگهان آقای همسایه از پله‌ها آمد پایین و فرياد كشيد: «ای خدا... من رو بکش... منو ریزریز کن، اما از دست این اشرار نجات بده.»

بچه‌ها شروع کردند به ریزریز خندیدن. یک‌دفعه دخترکوچولو رفت روی صندلی و دماغش را کشید بالا و جیغ‌زنان گفت: «اون‌جا رو... دریا داره از پله می‌ره پایین.» بچه‌ها ساکت شدند و دیدند که آب کف راهرو دارد از راه‌پله می‌ریزد پایین.

بابام گفت: «کاش یه قابلمه‌ي گنده داشتیم و می‌ذاشتیم زیرش. آخه چند روز پیش وقتی شیر خونه‌مون چکه می‌کرد، مامانم یه قابلمه گذاشت زیرش تا آقاجونم بیاد و درستش کنه.»

یکی از بچه‌ها گفت: «قابلمه‌های نذری روي پشت‌بومه. می‌تونیم اون‌ها رو بیاریم.»

آقا... بچه‌ها بدوبدو رفتند توی انباری پشت‌بام و شروع کردند به هل‌دادن قابلمه‌های نذری. قابلمه‌ها خیلی بزرگ بودند و به‌سختی از درِ پشت‌بام می‌آمدند تو.

تازه وقتی اولین قابلمه رسید به لبه‌ي پله‌ها، از دست بچه‌ها در رفت و گارامب و گرومب افتاد پایین و خورد به پنجره‌ي پاگرد پله.

قابلمه پنجره را شکست و نرده را هم کند و افتاد توی حیاط. آخر آن‌موقع‌ها قابلمه‌های نذری مسي بودند و خیلی هم سنگین.

آقا... وقتی پنجره شکست، آب‌های کف زمین هم راهشان را عوض کردند و از توی پنجره شروع کردند به ریختن توی حیاط و قابلمه.

بابام با خوشحالی گفت: «آره... مامانم هم همین‌طوری قابلمه رو گذاشت زیر آب.»

یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «پس بیاين اون یکی رو هم بندازیم پایین.»

بچه‌ها آن‌یکی قابلمه را هم از راه‌پله انداختند پایین و قابلمه هم مثل تانکي گنده گارامب و گرومب رفت پایین و خورد به دیوار کنار راه‌پله و آن را کند و با خودش انداخت توی حیاط.

دیوار کنده شده افتاد وسط حیاط و بعدش هم قابلمه افتاد رویش و ناگهان کف حیاط ترک خورد و ریخت و رفت پایین. دختر کوچولو، که ترسیده بود، لباس بابام را کشید و گفت: «کف آشپزخونه‌ي شما هم سوراخ شده.»

بابام و بچه‌ها، که معلوم بود حسابی ترسیده‌اند، مثل برق از راه‌پله رفتند پایین... که آقا... چشمت روز بد نبیند... همه‌ي بچه‌ها یکی‌يكي افتادند روی سر همسایه‌ي شب‌کار که توی راه‌پله‌ي طبقه‌‌ي پایین متکایش را گذاشته بود پشت پنجره و خوابش برده بود.

آقای همسایه مثل برق‌گرفته‌ها از جایش بلند شد و فريادزنان به سمت بالا فرار کرد.

یک دقیقه بعد، بچه‌ها و مردمِ توی کوچه آمده بودند توی حیاط و به سوراخ وسط حیاط خیره شده بودند و هرکس یک چیزی می‌گفت.

یکی از همسایه‌ها زنگ زد به شهرداری... اما ناگهان مامانِ بابام و بقیه‌ی مامان‌های بچه‌های ساختمان سر رسیدند و با دهان باز به سوراخ وسط حیاط خیره شدند.

بعد از دو دقیقه مامانِ بابام، که حالش بهتر شده بود، نگاهی به بابام و دوست‌هايش انداخت و درحالی‌که مثل بادمجان سیاه و کبود شده بود گفت: «فقط به من نگو که این‌ها کار تو و اون دوستاته که پشتت قایم شدن... خودم پوستتون رو می‌كنـــم.»

آقا... همه‌ی مامان‌ها دنبال بچه‌ها کردند و هرکدام یک طرفی می‌دویدند که ناگهان آقا‌های شهرداری با ماشین آژیرکشان آمدند.

آقای شهردارِ منطقه وقتی سوراخ وسط حیاط را دید خندید و گفت: «به‌به... به‌به... این همون راه ورودیِ قنات قدیمی منطقه‌ست که چندساله دنبالش می‌گردیم... کی این‌جا رو پیدا کرده؟»

بابام، همان‌طور که می‌دوید، جیغ‌زنان گفت: «ما پیدا کردیم... ما پیدا کردیم...»

نیم‌ساعت بعد آقای شهردار و همه‌ی مردم کوچه داشتند می‌خندیدند و شیرینی می‌خوردند. آقای شهردار قول داده بود که به هزینه‌ي شهرداری تمام خرابکاری‌های بچه‌ها را درست کند و بلیت رایگان یک‌ماهه‌ي استخر شهرداری را هم به تمام اهالی ساختمان بدهد که خستگی‌شان در برود.

 

دوچرخه شماره ۸۳۸

تصويرگري: آلاله نيرومند

کد خبر 340866

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha