توي هواي نمناك آن روزِ «ده بالا» گرد و خاك افتادن درخت، توي هوا پخش نشد و زود خوابيد. درخت كه افتاد چندتا زن با لباسهاي ساده و رنگي، با چندتا بچه كوچك و بزرگ داشتند ميدويدند طرف وانت. نگاه كردم ديدم پيرمردي كلاه پوشيده و موقر هم توي جمعيت بود. اينطرف، مردم داشتند به سليم گوش ميدادند و همين كه چشمشان به پيرمرد افتاد رفتند طرفش. پيرمرد مردم را نگاه نكرد. با زنها آمد طرف من. توي آن بحبوحه معلوم بود دارد به زبان محلي با بقيه، چاق سلامتي ميكند. نزديك كه رسيد، بغلم كرد و پيشاني و صورتم را بوسيد. پيرمرد، «حاجي» بود. بزرگتر روستا؛ همان پيرمردي كه قرار بود سليم من را برساند خانه او. حاجي از صداي قطع شدن درخت و ترسيدن مردم شرمنده بود. يك جورهايي انگار برنامهريزياش براي استقبال به هم ريخته باشد، مدام عذرخواهي ميكرد و زنهايي را كه ميخواستند بدون مقدمه مسئله بپرسند، دور ميكرد كه سيدآقا خسته است. خسته نبودم و ديدم بعدِ صداي مهيبِ افتادن درخت، انگار مردم آمده بودند دور من حلقه زده بودند.
ما ورودي روستا ايستاده بوديم و حاجي منتظر بود پسرش بيايد و من را هم برساند خانه. اسماعيل كوچكترين پسر حاجي، نوجوان تازه بالغي بود كه توي روستا معروف بود ميخواهد طلبه بشود. همه، دورِ ماشين سليم حلقه زده بوديم و حرف ميزديم و حاجي داشت يكي يكي اهالي را به من معرفي ميكرد كه اسماعيل با موتور رسيد. من را كه ديد لبخند زد. حاجي ساك و كتابهايم را گرفت و سوار موتورم كرد و به اسماعيل گفت: سيدآقا را ببر «ناخانه». ناخانه، مهمانخانه حاجي بود. پشت به پشت خانه خودش، پرچين كشيده بود و توي حياط 4-3تا اتاق بزرگ خشتي درست كرده بود. ديوار اتاقها از بيرون خزه بسته بودند و اين، از دور، منظره ناخانه را كمي رؤيايي كرده بود. داخل اتاقها هم برعكس بقيه خانهها كه گل بود سيمان سفيد ماليده بودند. اتاقي كه براي من آماده كرده بودند، شبيه حسينيه تزئين شده بود. دورتادور، كتيبه زده و پرچم نصب كرده بودند. چندتا قاب شمايل و يك قاب كوچك عكس امام خميني هم بود با يك آينه تك نفره. كف را هم تمام، فرش كرده بودند كه نشانه عزيزي مهمان بود. اين را وقتي فهميدم كه ديدم خود حاجي روي گبه مينشيند.
تا به ناخانه برسيم، با اسماعيل حرف زدم. پسر كمرويي بود و حرف نميزد ولي تا به ماجراي قطع درختها رسيديم شروع كرد. مردي كه درختها را قطع ميكرد «مراد قصاب» بود. اسماعيل تعريف كرد كه 3 سالي هست كه مراد افتاده به جان درختها، يعني درست از وقتي صيدِ جنگلي ممنوع شد و از كار بيكار شد. گفت: مراد قصاب توي اين 3 سال با هيچكس حرف نزده و مشنگ شده. زن و دخترهايش هم بار و بنه جمع كردند و رفتند پايين. هوا سرد بود و اسماعيل وقتي ماجراها را تعريف ميكرد، بخار از دهانش ميآمد. تا رسيديم خانه، اسماعيل كليد انداخت و اتاق بزرگ را برايم باز كرد و چراغ روشن كرد و گفت: ياالله اينجا هم منزل شماست سيدآقا! جاگير كه شدم، عبا را به ميخ آويزان كردم و رفتم بيرون كه مسير حمام و دستشويي را ياد بگيرم و آبي بهدست و بالم بزنم. اسماعيل راه را نشانم داد. رفتم وضويي گرفتم و حياط پرچين شده را ورانداز كردم. وقتي برگشتم، ديدم اسماعيل عبايم را انداخته روي دوشاش و ايستاده جلوي آينه يك نفره اتاق. متوجه من نشد، آرام از دور نگاهش كردم و ياد سيدضياء افتادم و قند توي دلم آب شد.