ميپرسند اينا دكوريه؟ وقتي با جواب منفي مرد پشت دخل مواجه ميشوند بيشتر از اينكه ميل به خوردن چاي داشته باشند خوشحال ميشوند، عكس ميگيرند و در شبكههاي مجازيشان منتشر ميكنند. آنها از اينكه كسي براي لحظه حضورشان در قصابي فكري كرده خوشحال ميشوند و از اين احترام لذت ميبرند. كسبه محل هم گاهي به بهانه همين يك استكان چاي هم كه شده دور هم جمع ميشوند و دست خيرشان را بر سر هم محليهايشان ميكشند. اين شيوه احترام به شهروندان، هم كسب و كار برادران جعفري را رونق داده هم مردم محل را باهم صميميتر كرده و خاطرات خوبي را برايشان رقم زده است. مسعود جعفري و برادرش همراه با دوستش، 3 شريكي هستند كه 4 ماه پيش قصابيشان را راه انداختهاند. اما حكايت سماور قديمي و استكانهاي چاي كنارش بيشتر از قصابي ميان مردم محل دهان به دهان چرخيده و آنها را روي زبانها انداخته است. حالا هم كهماه رمضان است بساط سماور و چاي تا افطار تعطيل است اما نزديك افطار كه ميشود بچهها سماور را روشن ميكنند و روزهشان را باز ميكنند. كمكم اهالي محل هم از راه ميرسند و جمعشان جمع ميشود. برادران جعفري در شبهاي احيا، بخشي از گوشت غذاي خيريه مسجد محل را تقبل ميكنند تا در مراسم افطاري و سحري نيازمندان سهيم باشند.
- هر كي چاقو داره رئيسه
در خيابان سهروردي جنوبي، 3 مغازه قصابي بيشتر نيست. به هر كدام از كسبه محل بگويي « همان قصابياي كه كنار يخچالهاي بزرگ پر از راسته و ران گوسفند، چاي و سماور دارد» خيلي زود تو را به سمتش هدايت ميكنند. برادران جعفري و رفيقشان به همراه مغازهدارهاي دوروبر دور هم نشستهاند و گپ ميزنند. روي در شيشهاي ورودي مغازه هيچ نام و نشاني نوشته نشده است. برخلاف ظاهر ساده و بيرنگ و لعاب داخل مغازه، ويترين يخچال قصابي پر از انواع و اقسام گوشتهاي مرغ، ماهي و گوسفند است كه با سبزي جعفري آن را آراستهاند. سماور معروف و ليوانهايي كه در يك سيني بزرگ قديمي گذاشتهاند هم كنار يخچال ويتريني است. آقاي قصاب و شاگردش روي يك پله و در سطحي بالاتر از زمين ايستادهاند و كار مشتريها را راه مياندازند.يكي از برادران جعفري جلوي در مغازه نشسته و ديگري پشت دخل بهحساب و كتاب مشتريها رسيدگي ميكند. همين كه ميشنود رئيس مغازه كيست؟ ميگويد: «هر كي تو قصابي چاقو بهدست باشد رئيس است». اما قصاب از دور چاقو را بلند ميكند و به مرد پشت دخل ميگويد: «نه بابا! رئيس اونيه كه پشت دخل نشسته.
معاونهاش هم كنارش نشستن». مسعود جعفري كه در رشته كشاورزي درس خوانده و نسبت به دوشريك ديگرش مسئوليت بيشتري در اداره مغازه دارد ميگويد:«ما 3 رفيق و برادر يك شركت كوچك كشاورزي هم داريم كه صبحها به آنجا ميرويم و بعدازظهرها اينجاييم. ميثم رفيق 12ساله ماست و چيزي از برادر براي ما كم ندارد. ما او را در همه كارهايمان شريك ميكنيم چون تيم 3 نفره ما هيچ مشكلي تا بهحال نداشته». محسن، برادر مسعود براي نخستين بار ايده چاي و سماور را در كنار قصابي داده. مسعود ميگويد: «وقتي 3 نفري نشسته بوديم و ايدههايمان را براي راهاندازي مغازه با هم مرور ميكرديم محسن اين پيشنهاد را داد و ما هم استقبال كرديم. چون دوست داشتيم هم با اهالي محل ارتباط خوبي داشته باشيم و هم كسبه، مغازه ما را محلي براي گفتوگوها و معاشرتهاي روزمرهشان بدانند. اين سماورهم از روز اولي كه قصابي را راه انداختيم آمد و همدم اهالي داخل مغازه و مهمانها شد. شايد خيلي از كسبه حال و حوصله گذاشتن همين سماور را در مغازهشان نداشته باشند. البته بعضيها جاي كافي ندارند».
مسعود درباره رابطه وجود اين سماور و احترام به مشتريها ميگويد:«بهنظر من كاسب جماعت نبايد خسيس باشد و بايد از هر ايدهاي هر چند پرهزينه براي احترام به مشتريهايش استفاده كند. چايي كه ما مصرف ميكنيم كيلويي 60هزارتومان است. روزي 10 تا قوري چاي هم كه دم كنيم ميشود 15هزارتومان. به هر حال در اوضاع ركود اقتصادي همه كسبه به اين فكر ميكنند كه چطور هزينههاي روزانهشان را به حداقل برسانند. اما چون بازخوردهاي خوبي از اين سماور و چاي تازه دم از مردم گرفتيم آن را ادامه داديم.البته اوايل نسكافه هم ميگذاشتيم اما هنوز ظهر نشده آقاي قصاب همه بستههاي نسكافه را تمام ميكرد و چيزي به مشتريها و اهالي محل نميرسيد. بهخاطر همين مجبور شديم آن را برداريم. البته هزينهاش هم نسبت به چاي بالاتر بود. استكانهايي هم كه بار اول گذاشتيم استكانهاي كمرباريك و لب طلايي بود كه هر دستش صدهزارتومان برايمان آب ميخورد. آنها هم يكي يكي شكست و حالا مجبور شدهايم از استكان معمولي استفاده كنيم. روزهاي اول كه سيني چاي مان قشنگتر بودمشتريها حتي اگر چاي هم نميخوردند عكس ميگرفتند و ميرفتند. البته خانمها نسبت به تميزي فنجانها حساسيت خاصي دارند كه براي آنها ليوان يكبار مصرف كاغذي گذاشتيم».
- سيگار كشيدن ممنوع است
ميثم خاني يكي ديگر از شركاي قصابي هم جلوي در نشسته. يك كلاه لبهدار قرمزرنگ بر سرش گذاشته و با اهالي محل خوشوبش ميكند. جواني سيگار بهدست وارد مغازه ميشود و ميثم به او اشاره ميكند كه سيگارش را خاموش كند. جوان به نشانه اعتراض بيرون ميرود و ته مانده سيگارش را ميكشد و ميرود. خاني ميگويد: «خيلي از جوانهاي محل همراه با پدرشان به اينجا ميآيند. ما آمار سيگار كشيدن هيچ پسري را به پدرش نميدهيم اما بهخودش ميگوييم كه ترك كند. لذتي كه در ترك كردن سيگار هست در هيچچيز ديگري نيست». خاني درباره ايده چاي و سماور ميگويد: «ميخواستيم نشان بدهيم كه به نوعي با ديگر قصابيهاي محل تفاوت داريم و اين ايده به نوعي براي نشان دادن اين بود كه ما براي مشتريهايمان ارزش قائليم و در مدت زماني كه معطل است ميتواند چاي بخورد و خستگي در كند. تنها فكري كه به ذهنمان رسيد اين بود كه سماوري بگذاريم كه مشتري با ما احساس راحتي داشته باشد. در مدت زماني كه منتظر ميشود تا سفارشش آماده شود خوردن همان يك استكان چاي باعث ميشود تا ارتباطي با ما برقرار كند و به قول معروف نمك گير شود. مشتريهايي هم داريم كه اصلا به قصد خريد وارد مغازه نميشوند، ميآيند با هم يك ليوان چاي ميخوريم و گپ ميزنيم و ميروند. يك جوري پاتوقي شده براي اهالي محل تا بيايند و گپي بزنند و بروند. حالا ما با تمام اهل محل رابطه دوستانهاي پيدا كردهايم. آن هم بهخاطر همين سماور و استكانهاي چايي كه كنارش گذاشتهايم. ما در حد توان و تا آنجايي كه بتوانيم به كساني كه نيازمند هستند و براي خريدن گوشت به مغازه ميآيند كمك ميكنيم. اما ميان اهالي اين محل كمتر كسي هست كه نيازمند باشد و توانايي خريد گوشت را نداشته باشد يا اگر هم باشد براي خريدن گوشت به اينجا نميآيد و محلههاي پايينتر را انتخاب ميكند. اكثرا دستفروشاني كه در مترو كار ميكنند به مغازه ميآيند و درخواست كمك ميكنند كه ما هم تا آنجا كه بتوانيم به آنها كمك ميكنيم. البته اين برايمان مهم است كه حتما به كساني كمك كنيم كه اعتياد ندارند و سالم هستند».
- لبخند براي مشتري لازم است
آقاي قصاب پشت ويترين نشسته و دارد تند تند گوشتها را با ساطور تكهتكه ميكند. ؛ «قديما گوشتارو ميذاشتن تو كاغذ و ميدادن دست مشتري اما حالا اين كيسه فريزرها، هم به محيطزيست آسيب ميزنه هم گوشت رو خوب نگه نميداره. تو مسافتهاي زياد گوشت رو خراب ميكنه». خنده از روي لبهايش تكان نميخورد. دستيارش هم همراهش ميخندد و ميگويد: «مشتريا اعصاب اوسا رو به هم ميريزن، توپ و تشرش ميمونه واسه ما! اما عيب نداره ما هم يه روز اوسا ميشيم به وردستمون خالي ميكنيم. دنيا تا بوده همين بوده». آقاي قصاب هم ميخندد و ميگويد: «تو اوسا شدي از منم خوش اخلاقتر ميشي».