دایی بدون اینکه چیزی بگوید به اتاق میرود که لباس عوض کند. من هم آرام و بیسروصدا مینشینم گوشهي هال روبهروی مامان. با اخم نگاهی به من می اندازد: «تو مشقهات رو نوشتی؟خانمتون گفته فردا تاريخ میپرسه ها!»
سرم را تکان میدهم؛ يعني بله.
ولكن نيست و گيرهايش ادامه دارد: «حالا چرا شیکوپیک کردی؟»
مظلومانه نگاهش ميكنم. سعي ميكنم شيطنتم را پشت نگاه معصومانهام پنهان كنم. هرطور شده بايد همراهشان بروم. عطسهاي ميكند و با مهرباني نگاهم ميكند: «خيلي خب، يقهي پيراهنت رو درست كن، ببينم چي ميشه.»
از پارسال، یعنی اولینباری که بابا مرا سینما برد، همیشه سر خواباندن یقهي پیراهنم با مامان بحث دارم. دوست دارم مثل بازیگر توی فیلم یقهي لباسم را بالا نگه دارم. اما حالا اطاعت ميكنم و یقهام را مرتب میکنم و مثل بچههای مؤدب دو زانو مینشینم.
اما این وسط یک چیز میلنگد. شکمم قاروقور میکند. نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازم. نزدیک ساعت 9 است و هنوز شام نخوردهايم. دستم را میبرم توی جیب لباسم. از آخرینباري كه خواستگاری رفتیم، یک شکلات ته جیبم مانده. شکلات را توي دهانم میگذارم و کاغذش را میاندازم کنارم روی زمین.
صدای بابا مشت میشود و مچم را میگیرد: «مینا! وروجک، مگه نگفتم آشغالات رو اینور اونور ننداز؟»
سریع کاغذ شکلات را برمیدارم که داییمحمود با بلوز و شلواري مرتب و تمیز از اتاق بیرون میآید. بیبی، که مرتب عینکش را روی چشم جابهجا میکند و دنبال لنگهي جورابش میگردد، چشمش میافتد به دایی. «اینها چیه پوشیدی مادر؟ چرا كتوشلوار تنت نكردي؟»
- منکه هیچوقت...
- امشب فرق داره مادر. قرار نیست امشب مثل همیشه باشی.
دایی نگاهی به قیافهي جدی بیبی میاندازد و حساب کار دستش میآید. با گردني كج برميگردد سمت اتاق.
***
دایی با کفشهای نوکتيز و پوزهدرازش خندهدار راه میرود. بابا به من چشمک میزند و بيصدا ميخندد. مامان چشمغرهای به هردويمان میرود.
توی ماشین، دایی ساکت است و صورتش را سمت خیابان گرفته و ماشینها و موتورسیکلتها را نگاه میکند. موتورسيكلتي از ما سبقت ميگيرد و نگاه دايي دنبالش كشيده ميشود.
لابد به موتوري فكر ميكند كه پوسترش را توي اتاقش چسبانده و همیشه به من میگوید یکروز میخردش و مرا هم سوارش میکند.
شاید هم به زیبا فكر ميكند که پارسال بهخاطر جواب منفي او دو ماه خودش را توی اتاق حبس کرد. طفلك حسابي نااميد شده بود. بیبی، سكوت و سنگيني ماشين را نميتواند تحمل كند. با نفس عمیقی شیشه را پایین میدهد.
دستم را توی جیبم فرو میکنم. کاغذ شکلات زير دستم خشخش میکند. با نوك انگشتهايم میگیرمش. دستم را از پنجره بیرون میآورم. بابا از آینهي بغل ميبيند و ميگويد: «دستت رو بیار تو.»
***
موقع بیرون آمدن از خانهي عروس، كمی توي راهبندانِ پشتِ سرِ بزرگترها معطل میشوم. تا برسيم به ماشين بابا، كه توي خيابان پارك كرده، سكوت است و تاريكي كوچه. توي نور خيابان دايي را ميبينم كه لبش خندان است و با آبوتاب تعریف میکند که این همان دختری است که همیشه دنبالش بوده.
چیزی توی کفشم فرو رفته که پایم را اذیت میکند. خم میشوم و سنگ كوچكي را درميآورم و دوباره كفشم را ميپوشم. سرم را که بالا میآورم میبینم از بقیه جا ماندهام.
بدوبدو خودم را به مامان ميرسانم كه با كفش پاشنهبلند بهسختي راه ميرود. حواسش به من نيست. لابد محوِ حرفهاي دايي است كه خوشحال به نظر ميرسد. دستمالی را که در دست دارد جلوي صورتش میگیرد. عطسهي بلندی میکند و دستمال را گوشهي خیابان میاندازد.
دستم را توی جیبم فرو میکنم. صدای خشخش کاغذ شکلات را حس ميكنم. دلم نميآيد بيندازمش بيرون. به این فکر میکنم كه کی اینقدر بزرگ میشوم که مثل دایی کسی را یک بار ببینم و بفهمم همانی است که یک عمر دنبالش بودهام.
تصويرگري: فرينا فاضلزاد