اصلاً هر بچهاي كه در اين كشور به دنيا بيايد، نام امام علي(ع)، جزو نخستين اسمهاييست كه ميشنود. بچه تا ميخواهد بايستد، يكي دستش را ميگيرد و ميگويد: «يا علي» بهنظرم اين يا علي گفتن با همه ياعليهايي كه در زندگيمان ميشنويم فرق ميكند. بهنظر ميرسد اين نخستين برخاستن، بيشترين تناسب را با ذهنيت ما از مولا علي(ع) دارد. كودك ناتواني كه براي ايستادن هم بايد زحمت بسيار بكشد، نياز به يك حافظ معنوي و پشتيبان دارد و چهكسي بهتر از كسي كه حامي ضعيفان است؟ ما همگي با «يا علي» برخاستهايم.
سنمان كه بالاتر ميرود، به هر در سختي در زندگي كه ميرسيم، باز هم به علي(ع) توسل ميجوييم و هر لحظه كه بزرگتر ميشويم، از يك خصلت امام علي(ع) بهره ميبريم. اين ادعاي پدر آقاي مظفر است. پدر آقاي مظفر، همسايهمان توي بيمارستان بستري بود. آيدا گفت سري به پيرمرد بزنيم. پدر و پسر با هم در زمان جنگ، جانباز شدهاند. حالا هم كهولت سن و هم زخم قديمي پدر آقاي مظفر، دست بهدست هم دادهاند و پيرمرد را به بيمارستان كشاندهاند.
توي بيمارستان، روي ميز كوچك كنار تخت پدر آقاي مظفر، سفره افطار پهن كرده بودند. آقاي مظفر و همسرش نشسته بودند كنار تخت و پيرمرد هم فقط خيره بود به چهره پسرش. افطار را مهمان پدر آقاي مظفر بوديم. كنار تختش افطار كرديم. چيزي كه برايم در آن روز جذاب بود، اين بود كه هنگام اذان، وقتي اشهدان عليا وليالله از راديو پخش شد، پيرمردي كه تا آن لحظه هيچ حركتي نداشت، ناگهان دستش را تكيهگاه تنش كرد و نيمخيز روي تخت ماند. آقاي مظفر كمك كرد تا پدر به راحتي تكيه دهد. آقاي مظفر با لبخندي گفت: «شب اول عمليات رمضان، بابا زخمي شد. يكي از بچهها خبر را به من رساند. به سرعت پيش بابا رفتم. ديدم تكان نميخورد. دكتر گفت: « زنده س اما تكون نميخوره.» آرام زير گوشش گفتم: «بلند شو رزمنده. بلند شو. يا علي.» به همين وقت اذان، تكاني خورد و چشمهايش را باز كرد.» وقتي آقايمظفر اينها را ميگفت، پيرمرد لبخند ميزد. آقاي مظفر داشت بالش پشت پدرش را مرتب ميكرد، گفت: «حالا چند شب ديگه شهادت حضرت علي هست. بابا هر سال ميرفت هيئت. انشاالله امسال هم ميره.» پدر با همان لبخند، اشكي از چشمش چكيد.