داستان > نویسنده و تصویرگر: محمد‌رفیع ضیایی: از آن بالا هر‌روز او را می‌دیدم. در حاشیه‌ی آن بزرگ‌راه، زیر سایبانی که با چند تکه پارچه درست کرده بود، می‌نشست. پدربزرگ مرا بعدازظهر‌ها و بعضی صبح‌ها به گردش می‌برد.

آن‌سال‌ها من کوچک بودم و پدربزرگ، پدربزرگی بود خیلی سرحال و زرنگ. دست مرا می‌گرفت و مواظبم بود. حالا پدربزرگ، عصابه‌دست، از چابکی و زرنگی افتاده و وقتی به پیاده‌روی روزانه می‌رود، مادرم می‌گوید با پدربزرگت برو و مواظبش باش!

آن‌روزها را که پدربزرگ مواظب من بود خوب به‌خاطر می‌آورم. پسربچه‌ای بودم که بیش‌تر در اطراف پدربزرگ می‌دویدم تا راه بروم. اطراف ساختمان ما با فاصله‌های زیادی تعدادی ساختمان چندطبقه‌ي دیگر هم بود. یک اتوبان هم، که از پنجره‌ي آپارتمانمان در طبقه‌ي هشتم مثل یک اژدهای سیاه بود، طرف ما و آن‌طرف را از هم جدا می‌کرد.

آن‌طرف تنها یک ساختمان 10‌طبقه‌ي تك‌افتاده‌ ساخته بودند. آن‌طرف اتوبان، به جز آن ساختمان، چند تپه‌ي کوچک بود و پشت آن انگار به بیابانی وصل می‌شد که انتهایی نداشت. درست چند10متری دور‌تر از پیچ ملایم اتوبان، آن مرد می‌نشست.

من و پدربزرگ وقتی این‌طرف اتوبان جلوی او می‌رسیدیم، می‌ایستادیم و من نوشته‌اي را که روی یک تکه‌ مقواي بزرگ نوشته بودند می‌خواندم: «گوسفند زنده.» در کنار آن نوشته هم یک بلوک دراز و بزرگ سیمانی افتاده بود که روی آن هم نوشته بودند: «گوسفند زنده» و زیر آن یک شماره‌ي تلفن هم اضافه شده بود.

آن‌موقع‌ها من هرروز چندبار آن نوشته را با صدای بلند می‌خواندم و از پدربزرگ می‌پرسیدم گوسفند زنده یعنی چه؟! پدربزرگ که علاقه و کنجکاوی هرروز مرا می‌دید، بالأخره یکی از آن‌روز‌ها راضی شد که مرا به آن طرف اتوبان ببرد.

اتوبان بیش‌تر اوقات خلوت بود و می‌توانستیم با کمی دویدن به آن طرف برسیم. آن هم درست وقتی که آن مرد داشت پارچه‌های سایبان را، که در توفانی از باد‌‌ رها شده بود، به چند چوب می‌بست.

پدربزرگ به کمک او رفت و با هم توانستند گوشه‌های پارچه‌ها را دوباره به چوب‌های سایبان ببندند. آن‌وقت آن مرد گفت: «دست شما درد نکنه! عجب بادی؛ این‌طرف بیابونه و دائم باد می‌آد، هوا هم ظهر‌ها خیلی گرمه!»

بعد مرد، همین‌طور که با پدربزرگ حرف می‌زد، به طرف یک گوسفند بزرگ رفت و روی آن نشست! به پدربزرگ گفتم: «ئه! بیچاره گوسفنده، روش نشست!»

 

 

مرد که حرف مرا شنید گفت: «این رو می‌گی؟!» بعد بلند شد، چیزهایی را که رویشان نشسته بود بلند کرد و گفت: «این پوسته! پوست گوسفند! پسرم، اين فقط پوست گوسفنده، گوسفنده پوستش رو درآورده داده به من که بندازم روی این سنگ و روش بشینم! می‌بینی؟»

پدربزرگ گفت: «کار و کاسبی چه‌طوره؟» مرد گفت: «هی بد نیست، خدا رو شکر.» پدربزرگ گفت: «گوسفند هم داری؟» مرد با دستی که استکان چای را گرفته بود به پشت سرش اشاره کرد و گفت: «چندتایی! کف رودخونه‌ان؛ پشت این تپه. این بچه گوسفند ندیده، ببرش ببینه!»

از آن تپه‌ي کوچک که سرازیر می‌شدیم، چندین گوسفند به پیشباز ما آمدند و من اولین‌بار بود که گوسفند واقعی زنده می‌دیدم. پدربزرگ گفت: «بیچاره‌های زبون‌بسته گرسنه‌ان. کاش چیزی می‌آوردیم بخورن.» من گفتم: «مثلاً چی؟» پدربزرگ گفت: «علفی، گیاهی، چیزی...»

ازآن‌به‌بعد تفریح بعدازظهرهای پدربزرگ و من شده بود این که سری به آن مرد بزنیم. بعضی روز‌ها مرد دیگري جای او می‌آمد که او هم خیلی مهربان بود و پدربزرگ با هردوی آن‌ها دوست شده بود. سهم قند و نقل و نبات و شیرینی آن‌ها را هم فراموش نمی‌کرد. علاوه بر این، من و پدربزرگ هم کوشش می‌کردیم هربار که به دیدار گوسفندهای زنده می‌رویم دستمان خالی نباشد.

خوش‌بختانه گویا طایفه‌ي ما هم به فکر گوسفندهای زنده بودند. مثلاً خاله‌زری که زایید، ما به اندازه‌ي یک وانت گل و گیاه جمع کردیم. وقتي عموکوچکه از خارج برگشت و گفت این‌جا سگش می‌ارزد به خارج، باز هم سالن پدربزرگ پر از دسته‌گل شد.

مخصوصاً که عموکوچکه یک عروس هم با خودش آورده بود و طایفه‌ي ما برای دیدن این عروس، که با دقت به حرف‌های همه گوش می‌کرد و معلوم بود چیزی حالی‌اش نمی‌شود، تا توانستند دسته‌گل آوردند.

او هم، که احتمالاً تا حالا این‌همه استقبال ندیده بود، دائم دسته‌گل‌ها را دور خود می‌چید و با گفتن جملات عجیب و غریب به همه لبخند می‌زد. یا آن‌موقع که دایی‌کوچکه از سربازی آمد. مثل الآن نبود که. هفت تا عمو داشتم و شش تا عمه و دایی و خاله تا دلتان بخواهد! یک عالمه خاله‌بزرگ و عمه‌بزرگ‌های کهنسال که کسی نمی‌دانست کی به دنیا آمده‌اند و دائم سر سال تولدشان چانه می‌زدند.

پسرعمو و دخترعمو و پسرخاله و دخترخاله به قدر کافی و آن‌وقت نوه‌ها و نبیره‌ها و... الی ماشا‌ءالله! و تازه، گویا همه‌ي این‌ها می‌دانستند که چه گوسفندهای زنده و گرسنه‌ای در کمرکش آن رودخانه هستند که گل سرخ و میخک و انواع و اقسام گلایل و گل‌ داوودی، سوسن، زنبق و نرگس و چه و چه را از چلوکباب هم بیش‌تر دوست دارند.

براي همين همه‌اش به هم‌دیگر سبدهای گل هدیه می‌دادند و پدربزرگ به من چشمکی می‌زد و می‌گفت: «عجب گل‌های زیبا و خوش‌خوراکی!» و ما هربار که با دسته‌گل‌های زیر بغل از شیب ملایم آن تپه پایین می‌رفتیم، گوسفندهای زنده به پیشبازمان می‌آمدند و ما از آن‌ها با شاخه‌های گل داوودی و میخک و رز و گلایل و سوسن و نرگس پذیرایی می‌کردیم.

بعد پدربزرگ می‌رفت و با آن آقا چای می‌خورد و هردو رو به غروب می‌نشستند و این‌قدر با هم حرف می‌زدند که خورشید مثل لبوی پخته قرمز می‌شد و در توده‌ي خاکستریِ انتهای بیابان فرو می‌رفت و در تمام این مدت من از گوسفندان زنده با انواع و اقسام گل پذیرایی می‌کردم!

به مرور دوستی پدربزرگ و آن دو مرد به قدری صمیمی شد که بعضی اوقات یکی از آن‌ها می‌گفت: «اگه زحمتی نیست، چند ساعتی شما این‌جا باشین تا من جایی برم و برگردم.»

و پدربزرگ حتی یاد گرفته بود گوسفند زنده هم بفروشد! و بعد با تأسف دستی به سر آن‌ها بکشد و آن‌ها را با محبت بگذارد داخل صندوق عقب ماشین‌ها و تا مدتی رفتن آن‌ها را در اتوبان نگاه کند و صدای بع‌بع‌کردن آن‌ها را، که ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد، بشنود.

***

 

پدربزرگ همیشه از دیدن دسته‌های گل و تاج گل‌ خوشحال و ذوق‌زده می‌شد. تا آن‌ روز که مادربزرگ فوت کرد. به فاصله‌ي چند روز جلوی ساختمان ما پر شد از تاج گل که دنباله‌ي آن به راهرو‌ها، پاگرد اول، پاگرد دوم، سالن خانه‌ي پدربزرگ، خانه‌ي ما و آپارتمان عمو‌ها ختم می‌شد.

پدربزرگ، غمگین و افسرده، هفت روز روی مبل نشست و بعضی اوقات کنار پنجره می‌رفت و من می‌دیدم که به پیچ اتوبان نگاه می‌کند. روز هشتم پدربزرگ گفت: «خب، بهتره برای شادی روح مادربزرگت این گل‌ها رو ببریم برای اون زبون‌بسته‌ها.»

آن روز وقتی آن وانت پر از تاج و دسته‌‌گل کنار مرد ایستاد، او ناباورانه مدتی نگاه کرد و بعد با عجله شروع کرد به پایین آوردن تاج گل‌ها و در خلال کار، در حالی که به شدت خوشحال بود، گفت: «چند روز پیداتون نبود. روحش شاد. کی بوده مرده؟! خدابیامرز! عجب گل‌هایی!»

من خیلی آرام به مرد گفتم: «مادربزرگ مرده!» و مرد، انگار برق گرفته باشدش، دسته‌گلی را که دستش بود انداخت و با عجله خود را به پدربزرگ رساند و بغلش کرد و بعد هردو چنان بلند گریه کردند که من دیدم شانه‌هاي هردویشان به شدت می‌لرزد.

آن روز گوسفندهای زنده هرچه گل زرد و گلایل‌ سفید بود را با میل و رغبت خوردند و پدربزرگ و مرد خاطره‌ي همه‌ي رفتگان زیرخاکی‌شان را زنده کردند. آن‌ها را یک بار از قبر کشیدند بیرون و باز با خاطره‌های خوش و ناخوش برایشان فاتحه خواندند.

***

روز هشتم پدربزرگ است! حالا من این‌جا ایستاده‌ام روبه‌روی این ساختمان! جلوی آن همه تاجِ گل و دسته‌گل‌. باز خانه‌ي همه‌ي ما پر از گل شده. آن‌طرف اتوبان ردیف ساختمان‌های جدید را می‌سازند. بیابان در پشت ساختمان دیگر پیدا نیست.

پدرم به طرف در پارکینگ می‌رفت كه برگشت و گفت: «اون‌موقع‌ها که کوچک بودی این گل‌ها رو کجا می‌بردین با پدربزرگ؟!» من فقط با دستم به طرف پیچ اتوبان، جایی که شبح یک توده اسکلت فلزی ساختمان درحال‌ساخت پیدا بود، اشاره کردم.

وانت را که بار زدیم، راننده گفت: «کجا ببرم؟» گفتم: «جایی که چند تا گوسفند زنده باشه.» راننده گفت: «گوسفند؟! خب، چه بهتر!» گفتم: «گوسفند‌ها این‌ها رو می‌خورن!» گفت: «چرا نخورن؟ پوستش هم می‌کنن! از مقوا که بهتره!»

وانت در جاده‌ای فرعی تقریباً یک کیلومتری امتداد‌‌ همان اتوبان ایستاد. راننده روی تپه‌ای کوچک رفت و چند سوت زد. دو نفر به وانت نزدیک شدند. راننده گفت: «علف‌ملف و گل و گیاه برای گوسفند‌ها آوردیم.»

گل‌ها که پایین آمد راننده گفت: «پدربزرگش بوده.» یکی از آن‌ها به طرفم آمد. درست مثل سیبی بود که با دوست پدربزرگ نصف کرده باشند؛ فقط خیلی جوان‌تر.

دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: «تسلیت می‌گم! خوب کاری کردی! پدر من هم چهل روز پیش فوت کرد. اون هم همیشه به من می‌گفت اگه کسی برای مرگم گل آورد، بیار برای گوسفند‌ها. خوب کاری کردی. زبان‌بسته‌ها گرسنه‌ان!»

پي‌نوشت:

متأسفانه مرگ فرصت نداد ضيايي براي داستانش تصويرگري كند. تصاوير اين داستان از كتاب «قصه‌هاي عجيب و غريب» انتخاب شده‌اند.