منبر نرفتم كه مردم خسته نشوند. فقط با اسماعيل و حاجي و يكي از پسرهاي كيكاووس 50 بند جوشنكبير خوانديم. مردم دهبالا عادت داشتند شبهاي قدر براي اينكه خوابشان نبرد، منقل چاي ميگذاشتند توي مسجد و براي مردها قليان چاق ميكردند. عمهنساء، همينطور كه ما جوشن ميخوانديم براي همه توي استكانها و نعلبكيهاي وقفي، چاي تازه ميريخت و قليان را از جلوي پيرمردها برميداشت.
بعد جوشن، زنها، همه استكانها و سينيهاي قليانها را جمع كردند براي دعاي قرآن. قدم به قدم شبيه سيدضياء روضه خواندم. سيدضياء شب نوزدهم توي مسجدالشهداء عمامه برميداشت و قرآن ميگذاشت روي سرش و روضه سرهاي شكافته و قطع شده ميخواند. از اميرالمؤمنين شروع ميكرد تا برسد به عمود حضرت عباس و قاسم و بعد هم مقتل ابيعبدالله. قرآنها روي سرِ اهالي بودند و من روضه را به سرِ بريده ميرزا رساندم. معلوم بود پيرمردها بيشتر روضه را فهميدند كه همانطور نشسته سينه زدند.
بعد مراسم، دوباره عمهنساء و زنها چاي ريختند و كيكاووس به همه مسجد، سحري داد. قالاله، غذاي سبكي بود كه مردم آنجا براي سحريها ميخوردند و سيركننده بود. همه بعد سحري، انگار كه از سفره ختم بلند شده باشند فاتحه ميخواندند. عادت داشتند.
فردا قرار بود برويم دهپايين براي حل و فصل قضيه آب كه دعوا شده بود. صبح، از بس مه غليظ بود چشم چشم را نميديد. توي راهِ پايين، پشيمان شديم. برگشتيم. اسماعيل از وقتي ماجراي مرادقصاب را به اهالي درز داده بود، كمي از من شرمش ميشد. براي اينكه حرفي زده باشد، گفت: «آقاسيد! وقتي مه غليظ ميشود باران سنگين در راهه. اهالي اين وقتها ميروند بالا براي باز كردن مسيل». مسيلها شيارهاي بزرگ و عميقي بودند كه بارانهاي طولاني، توي كمركش جنگل درست كرده بودند. هر سال وقتي آسمان سياه ميشد و مه غليظ ميشد مردهاي جوان روستا دستهجمعي ميرفتند بالا تا مسيلها را باز كنند كه اگر سيل گرفت، پايش به روستا باز نشود از همان شيارها برود توي رودخانه دهپايين. به اسماعيل گفتم به اهالي بگويد اگر رفتند بالا من هم ميآيم. خبرم كنيد حتما.
عصر بيبيبركت با يك مرد جاافتاده و زن جواني آمدند ناخانه. بيبي بركت معمولا در نزده، ميآمد داخل. ميگفت تو هم جاي پسرم، ياالله براي غريبههاست. زن و مرد را آورده بود كه من نصيحتشان كنم كه از روستا نروند. بيبي بركت ميترسيد روستا كمكم خلوت شود و از شهر بيايند تعطيلش كنند. مرد بهخاطر اقوام زنش قصد كرده بود برود شهر. داشتم حرفهايشان را گوش ميدادم كه اسماعيل در زد. با يك بيل دسته بلند و چكمه جلوي در بود. گفت آقا سيد ما داريم ميرويم مسيلها را باز كنيم، اگر سرت خلوت شد آماده شو. برايت چكمه هم آوردهام. مردي كه ميخواست از روستا برود به اسماعيل گفت: كار سيديحيي نيست. خودتان برويد. مزاحم سيد نشويد. بعد از حرفهاي من و اسماعيل، فهميد كه خودم خواستهام.
زن و مرد را راهي كردم و بدون عمامه با اسماعيل رفتم پيش مردها. همه بيل و چنگك گرفته بودند تا شيارهايي كه برگ و شاخه گرفته را باز كنند. حاجي پيش مردم بود. خودش بالا نيامد و به من گفت: ريكه جان، اين كار سخت است براي شما. اگر باران بگيرد خداي نكرده، حيران ميماني! مطمئنش كردم كه مشكلي نيست و راهي شديم. توي راه، حواسم پي مراد بود كه توي اين مه و سرما كجاي جنگل پناه گرفته.