خودم رفتم جلو و گفتم: ريكه سليم، از ما دلگيري هنوز؟ تلاش كردم همان چندتا كلمه گيلكي را كه ياد گرفتهام خرج كنم. سليم وقتي گفتم ريكه، نتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. وقتي خنديد، دلم باز شد. تعجب كرده بودم كه چطور ميخواهد با يكدست بيايد براي باز كردن مسيلها ولي از گپ و گفت اهالي فهميدم سليم مسير شيارها را از همه بهتر بلد است. توي مه، جنگل را مثل كف دست بلد است. راهي شديم و نرسيده به پايه كوه، به اسماعيل اشاره دادم كه صلوات چاق كند. عادت داشتند نخستين صلواتي كه ميفرستادند براي شادي روح ميرزا بود.
هرچي بالاتر ميرفتيم مه غليظتر و غليظتر ميشد. كمكم مسير سياه شد و 3-2 تا از اهالي، چراغ قوه درآوردند كه همديگر را گم نكنند. سليم بيل را شبيه عصا گرفته بود و چند متر جلوتر از ما حركت ميكرد. مسيرها را از درختها ميشناخت. وقتي جنگل از مه تاريك تاريك شد، آمد چراغقوه يكي از اهالي را گرفت و گذاشت لاي دندانهايش و به ما گفت همين جا بايستيد تا برگردم. دانهدانه درختها را با چراغقوه نگاه ميكرد تا راه را پيدا كند. بعد با همان چراغقوه علامت داد كه برويم. رسيده بوديم، مردها مسيل را توي تاريكي مه شناختند و بدون اينكه به هم حرفي بزنند شروع كردند به گود كردن و جابهجا كردن برگها. من هم با اسماعيل پايينتر شروع كرديم به كندن خاكهايي كه نم داشتند. مه غليظ بود ولي نور لحظهاي رعدها از لاي آن عبور ميكرد و خيلي كوتاه، همه جا را روشن ميكرد. سليم كنار ايستاده بود و داد ميزد: باران داريم، شتاب كنيد، شتاب كنيد. رعدها چندثانيهاي بيشتر شدند، غرش شديد شد و در همان دقيقه اول باران شروع شد.
بارانهاي ارتفاعات دهبالا، عادي نبودند. جوري شروع ميشدند كه انگار قرار است همه دنيا را آب بردارد. هر وقت باران شروع ميشد، پيرزنها روسريهايشان را از ترس گره ميزدند و نمك ميپاشيدند توي هوا كه سيل نيايد؛ رسم بود. سليم حواسش به همهجا جمع بود. توي آن باران، چراغقوه به دست، سكوي بلندي پيدا كرده بود و شبيه ناخداها به هركسي ميگفت كجا را بيشتر يا عميقتر بكند. همه تندتند مشغول بودند و باران كمكم داشت توي شيارها راه ميافتاد. نخستين نشانههاي سيل پيدا شد.
مردها ترسيده بودند. من خودم ذكر ياقاضيالحاجات گرفته بودم. به اسماعيل گفتم به مردها بگو براي رفع بلا پشت سرِ هم صلوات بفرستند. مردها بلندبلند صلوات ميفرستادند و بيل ميزدند. تعدادمان كم بود، بايد زودتر همه مردها را جمع ميكرديم و ميآمديم بالا. توي همين هول و ولا بوديم كه صداي فرياد ممتدي آمد. صدا ميگفت: يا جد ميرزا! يا پيغمبر! يا بسمالله! ما كسي را نميديديم ولي صدا داشت به ما نزديك ميشد. همه سر از كار برداشته بودند و دنبال صداي ترسناك ميگشتند. صدا كه نزديك شد، سليم گفت اين صداي مرادقصاب است. همين كه اين را گفت، مراد از پشت درختها پيدايش شد و به همان زبان محلي و نفسنفس زنان به مردها گفت كه فرار كنند. من متوجه نشدم چي گفته كه مردها دشمنياش را نديده گرفتهاند ولي ديدم كه همه بيلها را انداختند و دست من را هم گرفتند و دويدند پشت سر سليم و مرادقصاب.