سه‌شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۵
۰ نفر

همشهری دو - امیرحسین معتمد: توی ده بالا رسم بود بعد از ایام عزای امام علی(ع) انگار ‌ماه رمضان تمام‌ شده باشد، مردم رخت مشکی را درمی‌آوردند و برای عید فطر تدارک می‌دیدند و برای همین، شب بیست‌و‌سوم کسی نیامده بود مسجد.

جانماز

من بودم و اسماعيل و حاجي و چندتا زن و عمه‌نساء. بعد از افطار كه رفتيم مسجد، عمه‌نساء تعجب كرد و با ايما و اشاره به من فهماند كه دارد در مسجد را قفل مي‌كند. از اسماعيل خواستم سوار موتورش بشود و پيغام ببرد براي اهالي كه سيديحيي گفته امشب شب قدر اصلي است، آب دستتان هست زمين بگذاريد و قرآن برداريد بياييد مسجد. توي اين فاصله هم حاجي، عمه نساء را مجاب كرد كه در را باز بگذارد. حاجي و زن‌ها رفتند منقل را گرو دادند و عمه نساء هم جارو برداشت و فرش‌هاي مسجد را رفت و روب كرد. بعد هم پارچه‌هاي سياه را از ديوارهاي مسجد كند و تا كرد و گذاشت گوشه‌اي تا شهادتِ بعدي.

صداي موتور اسماعيل كه آمد، دلم ريخت كه نكند مردم نيامده باشند! اين فكر كه از سرم گذشت، سيدضياء آمد پيش نظرم: سيديحيي، مردم دشمن خدا نيستندها! تو فقط حرف خدا را مي‌رساني به گوش‌شان و بس! حرف خدا خودش آنها را اهل مي‌كند. نكند تلخي كني اگر نماز جماعت‌ات خلوت شد! تو برو جلو، همين كه رفتي يعني به مردم گفته‌اي نماز جماعت اجرش صدتاي نماز فراداست. نكند مردم را مجبور كني به نمازجماعت، نكند مجبورشان كني اول وقت بيايند نماز!

سيد ضياء را مي‌ديدم كه ايستاده گوشه مسجد و موعظه‌ام مي‌كند. از اينكه اسماعيل را فرستاده بودم پي اهالي، شرم‌ام گرفت. نكند دلم از شلوغي جمعيت غنج رفته بود! داشتم مي‌رفتم استقبال اسماعيل و فكر مي‌كردم با اهالي برگشته، استغفرالله گفتم و همان مسير را برگشتم. جك موتور اسماعيل از همان روزي كه رفته بوديم جنگل دنبال مراد، شكسته بود. براي همين وقتي رسيد توي حياط، موتور را خاموش كرد و آرام خواباند كف حياط. بعد هم دويد آمد طرفم و گفت: آقا سيدمن به همه گفتم. بعيد مي‌دانم امشب هم جمع كنند بيايند مسجد. گفتم: خدا خيرت بده پسر حاجي! فقط مي‌خواستم خبردار باشند، هركي آمد خوش‌آمد و هر كي هم نيامد خوش‌آمد. اين تكيه كلام مادر بود موقع دعوت كردن همسايه‌ها به روضه‌هاي جمعه اول هر ماهش. نه اصرار زياد مي‌كرد، نه خيلي انتظار كسي را مي‌كشيد. شركت در روزه را رزق و روزي مي‌دانست.

رفت و روب مسجد كه تمام شد، با همان چند نفر جوشن را شروع كرديم. 30-20 فراز را كه خوانديم، يااللهِ كشيده و خش‌داري پيچيد توي مسجد! مردهاي روستا هميشه وقتي وارد جايي مي‌شدند كه جمعيتي نشسته بود، به جاي سلام مي‌گفتند يا‌الله. شبيه ذكري كه براي مكث در نماز جماعت مي‌گفتند. صدا آشنا بود ولي سر از مفاتيح برنداشتم و ادامه دادم. به« سبحانك يا لا اله الا انت» كه رسيدم صداي آشنا بلندتر از بقيه جوري كه انگار مي‌خواست همه متوجه حضورش بشوند الغوث الغوث‌ها را مي‌گفت. برگشتم و نگاه كردم، صاحب صدا مرادقصاب بود كه گوشه‌اي نشسته بود كنار اهالي. سر كه برگرداندم من را ديد و دوزانو نشست و سرش را پايين انداخت. منتظر شدم سرش را بلند كند و لبخند زدم.ياد حرف سيدضياء افتادم كه «تو حرف خدا را برسان، آن كس كه آمدني باشد خودش مي‌آيد». مراد، آمدني بود.

کد خبر 340458

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha