هرچه هم که بهدستش میرسيد، به دیگران میبخشید. کسی درست نمیدانست او کیست و از کجا آمده؛ امّا خیلی از آدمهای لب دریا یک چیز را میدیدند: پیرمرد هر روز به ساحل دریا میرفت و با بچهها بازی میکرد.
او با شنهای نرم ساحل برای بچهها خانه، پُل، کشتی، جنگل و چیزهای قشنگ دیگر میساخت و با این کار آنها را سرگرم میکرد. بچهها هم درویشعلی را دوست داشتند و از تماشای ساختههای شنی زیبای او لذت میبردند.
روزی از روزها، همسر پادشاه کشور با کالسکهی مخصوص سلطنتی برای گردش به ساحل رفت. او میخواست در ساحل دریا قدم بزند و از هوای لطیف و پاک آن استفاده کند.
یکی از خدمتکارها با احترام درِ کالسکه را باز کرد و ملکه پیاده شد و قدم به ساحل گذاشت. محافظان جلو دویدند تا مردم را از آنجا کنار بزنند و ساحل را خلوت کنند، اما ملکه با تکاندادن دست آنها را سر جای خودشان برگرداند.
پیرمرد و بچهها مشغول کار بودند. ملکه با ندیمهاش آرامآرام به پیرمرد نزدیک شد. در این موقع، پیرمرد با شنهای ساحلی یک قصر بزرگ و زیبا درست کرده بود.
ملکه با چشمهایی پر از تعجب و تحسین به قصر نگاه کرد و از آن خوشش آمد. لبخندی زد و گفت: «پدرجان، خسته نباشی! چه قصر زیبایی!» بعد به قصرِ شنی اشاره کرد و گفت: «آیا حاضری آن را به من بفروشی؟»
درویشعلی سرش را بلند کرد و برای چند لحظه در چشمهای زن خیره شد. اول فکر کرد ملکه دارد با او شوخی میکند. اما چهره و نگاه زن جدی بود و نشان میداد که منتظر جواب است. درویش سری تکان داد و گفت: «بله بانو! اگر بخواهید، میفروشم!»
ملکه با خوشحالی گفت: «سپاسگزارم. به چند میفروشی؟» پیرمرد گفت: «پنجاه سکهی طلا.» ملکه با رضایت سرش را تکان داد و گفت: «قبول میکنم!» سپس صندوقچهی مخملی قشنگی را که در دست ندیمهاش بود گرفت و درِ آن را باز کرد و پنجاه سکهی طلا در کیسهی کوچکی ریخت و به دست پیرمرد داد. درویش کیسه را گرفت و لبخند زد و گفت: «بفرمایید، این قصر، مال شما!»
ملکه جلو رفت و قصر شنی را به همراهان خود نشان داد و با صدای بلند گفت: «حالا این قصر مالِ من است. اما چون نمیتوانم آن را با خودم ببرم، از این بچهها خواهش میکنم مواظب قصر من باشند و از آن خوب نگهداری کنند!»
بعد از رفتن ملکه، بچهها با شادمانی به دور قصر میچرخیدند و شعر میخواندند و پایکوبی میکردند. آخر بانوی اول کشور قصر خودش را به آنها سپرده بود!
وقتی که خورشید خودش را در انتهاي دریا غرق کرد و هوا تاریک شد، درویشعلی همهی بچهها را جمع کرد و به هر کدام از آنها یک سکه داد و آنها را به خانههایشان فرستاد. حتی یک سکه هم برای خودش نگه نداشت!
***
نیمهشب، یک موج بلند از وسط دریا به ساحل آمد و قصر شنی ملکه را برداشت و با خودش برد. اما در همانوقت، جایی دورتر، اتفاق عجیبی افتاد: ملکه در خواب دید که در باغ بسیار بزرگ و سبز و زیبایی گردش میکند.
قدم بهقدم حوضچهها و برکههای آب زلال با فوارهها و ماهیهای رنگارنگ به چشم میخورد. در وسط باغ، قصری بسیار زیبا و باشکوه خودنمایی میکرد که از جواهرات زیبا و درخشان و انواع سنگهای قیمتی ساخته شده بود.
برجها و ستونهای بلند قصر سر به آسمان کشیده بود و زیبایی و عظمت آن چشمها را خیره میکرد. صدبار از قصر خود ملکه بزرگتر و زیباتر بود. در کنار درهای بیشمار قصر، دخترانی جوان و زیبا با لباسهای رنگارنگ ایستاده بودند و لبخندزنان به ملکه خوشآمد میگفتند و از او دعوت میکردند كه به قصر خودش وارد شود!
با دیدن این همهچیز خوب، ملکه فهمید که در باغ بهشت است و آن قصر پاداش کار خوبی است که او آن روز انجام داده...
***
صبح روز بعد، ملکه از شیرینی خوابی که دیده بود به اندازهای خوشحال بود که زود پیش همسرش رفت و این خواب عجیب و زیبا را برای او تعریف کرد.
پادشاه تعجب کرد و به فکر فرو رفت. بعد با خودش گفت: «راستی برای چنین کار ساده و کوچکی چنان پاداش بزرگی به آدم میدهند؟ پس چرا من این پاداش را نگیرم؟!»
همان روز، پادشاه عدهای از درباریان را به صف کرد و کالسکهی مخصوص سلطنتی را به راه انداخت و به سمت ساحل رفت؛ پیرمرد پارسا را مشغول کار دید. بچهها به دور پیرمرد میچرخیدند و با شور و شوقي کودکانه به او کمک میکردند.
از قضا آن روز هم پیرمرد قصر بسیار بزرگ و زیبایی ساخته بود. چون قصر دیروزی را آب برده بود، بچهها با خواهش و اصرار از او خواسته بودند یک قصر نو بسازد.
حالا ديگر پیرمرد کار ساختن قصر را تمام کرده بود و داشت برای ورودي آن یک دروازهی قشنگ درست میکرد. در دو طرفِ دروازه هم دو درخت سَرو نشانده بود.
کار پیرمرد كه تمام شد، پادشاه جلو رفت و سلام کرد و گفت: «پدرجان، خدا قوت! چه خانهی قشنگی ساختهای! حاضری آن را به من بفروشی؟»
درویش سرش را بلند کرد و به چهرهی پادشاه خیره شد و گفت: «بله سرورم! اگر بخواهید، آن را به شما میفروشم. به شرط این که قیمت آن را بپردازید!»
پادشاه با خوشحالی گفت: «البته که میپردازم! حالا بگو قیمت آن چهقدر است!» درویش لحظهای فکر کرد، دستی به ریش سفید و بلندش کشید و آرام گفت: «پنجاههزار سکهی طلا! البته قابل شما را هم ندارد!»
پادشاه با شنیدن این حرف پیرمرد حیرت کرد. با اخم و ناراحتی گفت: «چه گفتی؟پنجاه هزار سکه؟!... چه خبر است؟ مگر عقلت را از دست دادهای؟... خیال میکنی یک قصر شنی چهقدر میارزد؟!... تو دیروز مثل همین قصر را به همسرم تنها به پنجاه سکهی طلا فروختی. حالا از من هزاربرابر پول میخواهی؟!»
پیرمرد از جا بلند شد، در مقابل پادشاه تعظیم کرد و با لبخند گفت:
«شما درست میگویید سرورم! اما من از شما بهای زیادی نخواستهام. چون همسر شما قصر مرا ندیده بود و از ارزش واقعی آن خبر نداشت.اما شما آن را دیدهاید و از ارزش واقعیاش خبر دارید! خوب میدانید که با این پول یک قصر شنی نمیخرید، بلکه چیزی را میخرید که اگر تمام ثروتهای دنیا را هم برایش بدهید، کم است!»
پاسخ عجیب پیرمرد نشان میداد که او مردی حکیم و پارساست و از رازهایی خبر دارد که آدمهای معمولی چیزی دربارهی آنها نمیدانند. پادشاه در جواب پیرمرد گفت: «پدرجان! من حاضرم پنجاههزار سکهی طلا به تو بدهم، اما در مقابل از تو خواهشی دارم.» پیرمرد پرسید: «چه خواهشی؟»
پادشاه گفت: «میخواهم به قصر من بیایی و مشاور مخصوص من باشی! تو انسانی دنیادیده و باتجربه هستی و دوست دارم در کارهای ادارهی کشور از رأی و نظر تو استفاده کنم.»
پیرمرد فکری کرد و گفت: «ای پادشاه! از آمدن به قصر عذر میخواهم. من مرد خدا هستم و با قصر و قصرنشینی کاری ندارم! اما به شما قول میدهم که عقل و تجربهی ناچیز خودم را در اختیار شما قرار بدهم و هروقت با من کاری داشتید، همینجا در خدمت شما باشم. کلبهی چوبی کوچکی دارم که همینجا نزدیک ساحل است. هر وقت بخواهید، راحت میتوانید همین دور و بر مرا پیدا کنید!»
پادشاه قبول کرد و همانجا لقب مشاور مخصوص خودش را به درویش داد. صبح روز بعد، نمایندهی خزانهی سلطنتی با یکبار بزرگ از سکههای طلا در ساحل دریا به دیدار پیرمرد پارسا رفت.
پیرمرد تمام آن پنجاههزار سکه را میان مردم فقیر و نیازمند تقسيم کرد. با این کارِ او تا سالهای سال، در آن دیار کسی به رنج فقر و تنگدستی گرفتار نشد؛ و این قصّه تا امروز برای ما به یادگار ماند.
* اين داستان ، بازنويسي يكي از افسانههاي قديمي است.
تصويرگري: الهام درويش