خرید یکی از سختترین کارها بود، البته خود خرید نه، انتخاب محل خرید!
از خانه که بیرون آمدم، آرزوهایی در ذهنم شکفت. کاش عمورضا بغل سوپری علیآقا مغازه باز نکرده بود. آنوقت من هم مثل بچهی آدم خرید میکردم!
ولی مغازهي عمورضا دقیقاً کنار مغازهي علیآقا بود و چارهای هم نبود. کاش خانوادهي ما با عمورضا مشکل نداشت. البته من مشکلی با او نداشتم.
اتفاقاً عمورضا هم خیلی دوستم داشت. چندباري من را به پارک و شهر بازی برده بود و برايم ساندویچ خريده بود. خجالت میکشیدم از او خرید نکنم و از علیآقا ماست و تخممرغ بخرم. اگر هم از او خرید ميكردم، باید منتظر يك دعوای درست و حسابی ميشدم.
بايد سختترین تصمیم روزانهام را میگرفتم! دوراهی به تمام معنا! بالأخره تصمیم گرفتم بروم مغازهي علیآقا، البته طوری که عمورضا نتواند من را ببیند. اینطوری نه عمو از من ناراحت میشد، نه در خانه سرزنش میشدم.
خیلی آرام به طرف مغازهي علیآقا راه افتادم. عمو توی مغازهاش نشسته بود و با ماشینحساب دخل و خرجش را حساب میکرد. خیالم راحت شد که مشغول است و حواسش به من نيست.
وارد سوپری علیآقا شدم. شلوغ بود. ميخواستم هرچه زودتر خرید کنم. علیآقا رفت از یخچال ماست بیاورد. همهچیز داشت خوب پیش میرفت که عمورضا وارد مغازه شد.
نوشابهي خنك میخواست. يخچال مغازهاش خراب بود و مشتری داشت. رویم را به طرف قفسهي چیپس و پفک برگرداندم و اميدوار بودم مرا نبيند.
كارش كه تمام شد، گفت: «علی آقا دستتون درد نکنه!» داشتم نفس راحتي میکشیدم که دوباره گفت: «علیآقا هوای این برادرزادهی ما رو هم داشته باش!»
بهنام عبدالهی، 15ساله از تبريز
تصويرگري: الهه صابر