تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۳

همشهری دو - محمود‌ قلی‌پور: یکی از اتفاقات جالب در زندگی هر فردی، دوستی با افرادی است که مدام از عبارت «حالا باقی ماجرا بماند» استفاده می‌کنند.

من هم چند تا از اين دوستان جالب دارم. شروع مي‌كنند به تعريف ماجرا و وقتي به اصل ماجرا مي‌رسند مي‌گويند: «حالا باقي ماجرا بماند»؛ يعني آن وسط را نمي‌شود تعريف كرد و ناگهان همه‌‌چيز را رها مي‌كنند و مي‌روند پايان ماجرا را لو مي‌دهند. بعد اين ذهن بيچاره آدم، از طرف مقابل يك اَبَرانسان تصور مي‌كند كه با مشقات و مشكلات مختلف دست و پنجه نرم كرده تا به هدفش برسد.

يكي از اين دوستان «حالا باقي ماجرا بماند» از دوستان بسيار نزديك من است. اين دوست عزيز وقتي خواست ديپلمش را بگيرد، كل خاندانش به اين در و آن در زدند كه از معلم رياضي چندنمره اضافه‌تر بگيرند، تا آقا ديپلم بگيرد. واقعاً به اين در و آن در زدند چون دوست عزيزم در يك تهديد جدي گفته بود: «اگر رياضي را بيفتم و قبول نشوم، قيد ديپلم را مي‌زنم». خب، معلوم است با اين تهديد، همه فاميل به‌خودشان آمدند كه نكند نوگل باغ زندگي خانواده‌شان ديپلم نگرفته بماند. پدر بيچاره‌اش رفته بود پيش معلم رياضي و گفته بود «چكار كنيم كه رياضي را قبول شود؟» معلم هم گفته بود: «درس بخواند». به دوستم مي‌گويم: «خب، تو چطور درس خواندي كه قبول شدي؟» گفت: «بابا برام معلم گرفت كه از صبح تا شب باهام رياضي كار مي‌كرد، هي اون مي‌گفت و هي من مي‌گفتم دست از سرم برداريد. من ديپلم نمي‌خواهم. حالا باقي ماجراها بماند اما ديپلم گرفتم».


همين دوست عزيز بنده، وقتي خواست برود سر كار، كسي كار دستش نمي‌داد. بعد دوباره پاي تهديد به ميان آمد و گفت: «اگر تا آخر هفته سر كار نروم، بايد برايم فلان ماشين خارجي را بخريد». خانواده باز هم اعلام حالت فوق‌العاده كرد و سرانجام كاري برايش جور كردند. گفتم: «چطور به اين سرعت كار پيدا كردي؟» گفت: «گفتم اگر كار به من ندهيد فلان مدل ماشين را بايد برايم بخريد. حالا باقي ماجرا بماند، كار پيدا شد».

چندسالي گذشت تا اينكه روزي دوستم را با يك ماشين مدل بالا ديدم، گفتم: «چطور اين ماشين را خريدي؟» گفت: «من خيلي كار مي‌كنم و زحمت مي‌كشم، زير بار كار سنگين كمرم خم شده، اينكه چكار مي‌كنم و چطور سختي كار را تحمل مي‌كنم و باقي ماجرا بماند». نگاه كردم و ديدم خدا به سر شاهده كمرش يك درجه هم خم نشده است.