سرزده رفتيم سراغش. آدرسش را از مغازههاي اول بازار پرسيديم. «سهراه بازار» از بازارهاي اصلي شهرستان بيجار است؛ شهري كوچك در كردستان. مردي ميانسال با 2 نفر ديگر داشتند سينيهاي ميوه را بيرون مغازه ميچيدند. مغازه كوچكي بود. پرسيدم: آقاي سهراب الوندي؟ گفت: بفرماييد در خدمتم.
اين كاسب اهل دل را در غرب كشور پيدا ميكنيم. قصه را برايش تعريف ميكنيم؛ اينكه آمدن ما به اين شهر كوچك بهخاطر عكسي بوده كه از تابلوي مغازهاش در شبكههاي اجتماعي منتشر شده است. تابلو را از گوشه مغازه بيرون ميآورد. خودش است، رويش نوشته: «رفتيم نماز، ما نبوديم خودتون بِكشين، پولشم خواستين بذارين». سهراب الوندي از كاسبهاي بامعرفت شهر كوچك بيجار است. هر روز صبح كار و كاسبياش را با توكل به خدا شروع ميكند. ميگويد: خيلي سال است كه اين تابلو را دارم. قبلا روي كارتن ميوه با ماژيك سياه، دستنويس بود و الان روي كاغذ، چاپ كردهام.
- خودم را ميگذارم جاي مشتري
با اينكه آدم ثروتمندي نيست اما به بخشش عادت كرده است. ميگويد: از بچگي شغلم ميوهفروشي بوده است. ميبيني كه همينطور سادهوار حرف ميزنم، بلد نيستم كتابي حرف بزنم. پدربزرگم ميگفت: سهراب! فردا توي 2 متر قبر ميخوابي، دنيايت را خراب نكن. ميگفت به آنهايي كه چيزي ندارند در حد توان خودت كمك كن. همين ذرهذره كارهاي خير، آن دنيا دستات را ميگيرد. پدربزرگم رفت اما حرفهايش در ذهن من ماند.
آقا سهراب اين حرفها را از وقتي نوجوان بود، آويزه گوشاش كرد؛ از 40سال پيش. او ميگويد: من اين تابلو را ورودي ميوهفروشي ميگذارم تا هر عابري كه ميخواهد، ميوه ببرد، ميخواهد پول بدهد يا ندهد. اگر نيازمند واقعي باشد اشكالي ندارد پولش را هم نگذارد چون يكي آن بالا دارد ما را ميبيند.
از سال57 وارد كار ميوهفروشي شده؛ زماني كه يك نوجوان 17-16 ساله بود. سواد زيادي ندارد اما باور دارد كه سواد، درك و مهرباني نميآورد. سهراب الوندي معتقد است: كاسب بايد مومن و منصف باشد. من هميشه با وجدان خودم، ميوهها را قيمتگذاري ميكنم. خودم را ميگذارم جاي مشتري كه اگر بروم به مغازهاي و فروشنده، گرانفروشي كند چقدر ناراحت ميشوم. خودم را جاي مردم ميگذارم و همانطور عمل ميكنم.
از او ميپرسم اين نگاه چقدر در زندگي شما بركت داشته است؟ يعني آنچه را خودتان ميفروشيد دوست داريد كه ديگران هم با همان قيمت و كيفيت به شما بفروشند؟ با لبخندي از سر رضايت، پاسخ ميدهد: خيلي بركت توي زندگيام داشتم. احترام دارم، سالم هستم، آبرو دارم، آشنايان و دوستان قبولم دارند، جان و تنم سلامت است، عزتم هست، ديگر چه ميخواهم. شهر ما كوچك است و همين نام و اعتبار براي ما ميماند.
- مغازه كوچك و دلي بزرگ
نميداند كه عكس ميوهفروشي كوچكش دست بهدست در شبكههاي اجتماعي ميچرخد. ميگويد: من از اينها سردر نميآورم، عكس را هم از روي همين گوشيها نشانم دادند.
مي پرسم كه در زندگياش از خدا چه خواسته؟ جواب ميدهد: خير و سلامتي، احترام و آبرو؛ اينكه سلامت باشم و آبرو داشته باشم. سهتا دختر دارم و دو تا پسر. پنجتا بچه از خدا گرفتم كه همه سالم هستند بهجز يكي از پسرهايم كه عقبمانده است؛ پسر بزرگم. با وجود اين، بازهم خدا را شكر ميكنم چون تن خودم و ديگر اعضاي خانوادهام سالم است.
دو تا شاگرد دارد كه هردوتايشان خــــرج خانه ميدهند؛ يكيشان پسر بچهاي 12ساله به نام رامين است كه در فصل فراغت از مدرسه، به ميوهفروشي آقا سهراب ميآيد و ديگري هم مرد ميانسالي است كه خرجي مادرش را بر دوش دارد. آقا سهراب ميگويد: مغازه ما كوچك است و شايد احتياج به شاگرد نداشته باشم، خودم از پس كارها برميآيم اما اين بندگان خدا دارند خرج خانه ميدهند. همين كه كمكشان كنم، ثواب دارد و دلم به همين ثوابها خوش است. او تعريف ميكند: يكبار خانمي پرسيد كه اين تابلو درست است؟ گفتم: بله، اين را گذاشتم براي كساني كه پول ندارند ميوه ببرند، شايد يكي نداشته باشد خرج خانه را بدهد، گاهي تا 30-20 خانوار هستند كه در روز ميآيند و ميوه ميبرند. بدون اينكه پولي بدهند چون ميدانم كه نيازمند هستند. يك نايلون ميوه، چيزي از مال من كم نميكند، درحاليكه اجر اخروياش برايم ميماند. اين روزگار به كي وفا كرده كه به من يكي وفا كند. دستكم براي آخرتم، توشهاي كنار ميگذارم. بچه عقب ماندهاي دارم و خدا كمكم كند كه خوب از او نگهداري كنم، همين براي من بس است.
- وقتي از نماز برميگردم توي دخلم پول هست
آقا سهراب اين رسم خير را از پدربزرگش به ارث برده و تاكنون ميراثدار خوبي بوده است. ميگويد: نصيحت آقاجانم را به جان خريدم. هميشه به من ميگفت سهراب تا جايي كه ميتواني كمك كن كه آن دنيا به دردت ميخورد. اين حرفها شايد به ظاهر ساده باشد اما تا روزي كه عمر دارم، براي آخرتم توشه خير جمع ميكنم.
گاهي يكي را ميبيند كه پول براي خريد ميوه ندارد، با خودش ميگويد من هم ميتوانستم جاي آن بنده خدا باشم، خدا خواسته كه اوضاع بهتري پيدا كردهام. هميشه به شاگردم (رامين) ميگويم: اول درسات را بخوان، آدم خوبي باش و اگر روزي دستات به جايي رسيد از كمك كردن به ديگران دريغ نكن. آن يكي شاگرد ديگرم هم كمي كند ذهن است، كار ديگري از دستش برنميآيد جز شاگردي. خرج خانه ميدهد. از صبح ميآيد و تا غروب اينجاست. گاهي بهش ميگويم كه تو اگر نيايي چرخ اين مغازه نميچرخد.
برايش زياد پيش آمده به وقت نماز، بساط ميوه فروشياش را پهن گذاشته تا مشتري دست خالي برنگردد، وقتي هم برگشته ديده كه توي دخلش پول هست. چون ميوهها، قيمت دارد خود مشتريها، بعد از كشيدن ميوه، پولش را توي دخل ميگذارند. سهراب الوندي ميگويد: بيجار، شهر كوچكي است و آدمهاي درستي دارد. پسربچهاي را ميشناسم كه شاگرد ميوهفروشي ديگري است. هر غروب ميآيد و يك نايلون ميوه به او ميدهم. ميگويد: آقا سهراب! صاحبكارم به من ميوه نميدهد. ميگويم: من رفيقش هستم، من ميدهم. اصلا خود صاحب كارت به من گفته كه به تو ميوه بدهم. ميدانم كه دستشان تنگ است و دستمزد شاگردياش، اضافهاي ندارد كه بتواند با آن ميوه بخرد.
به قول خودش، بيجار، شهر كوچكي است و آدمهاي خوب و منصفي دارد؛ «اگر كسي ميوه ببرد و پولش را داشته باشد حتما آن را توي دخل ميگذارد و اگر هم نداشته باشد، همين كه مرا دعا كند، برايم بس است. گاهي ميروم نماز و برميگردم ميبينم توي دخلم پول هست؛ يعني اگر ميوهاي هم خريدهاند، پولش را گذاشتهاند. اگر پول هم نگذارند از خدايم است. ميگويم شايد پول نداشته و نيازمند بوده كه برده، براي آخرتم ثواب كردهام.»
او براي اداي نماز اول وقت، در و پيكر مغازه كوچكش را باز ميگذارد و تا به حال به اين فكر نكرده كه ممكن است يكي بيايد و دخلش را خالي كند، البته اين اتفاق در اين همه سال برايش رخ نداده است چون باور دارد كه مردمان شهر كوچكش، آدمهاي درستي هستند؛ آدمهايي خداشناس و خوشجنس.