تاریخ انتشار: ۳۰ تیر ۱۳۹۵ - ۱۱:۴۸

همشهری دو - محمود قلی‌پور: بالاخره امروز یک تصمیم حیاتی گرفتم.

هميشه به‌دنبال تصميمي بودم كه زندگي‌ام را متحول كند؛ مثل «تصميم كبري». يك‌بار تصميم گرفتم رژيم بگيرم و لاغر شوم، بعد از 2هفته كه مدام صبحانه، چاي تلخ خوردم و يك كف دست نان و به اندازه يك قوطي كبريت پنير، ديدم نمي‌شود. در كابينت را باز كردم و چند قاشق پر شكر ريختم توي چاي و بعد همانطور كه با لذت هر لقمه‌ام اندازه يك وعده صبحانه رژيمي بود به‌خودم گفتم: «نه، رژيم، تصميم بنيادي زندگي تو نيست».

يك بار هم تصميم گرفتم، هر پنجشنبه بروم سينما و فيلم ببينم. با خودم گفتم: «اگر برنامه فرهنگي منظمي داشته باشم، زندگي‌ام را متحول كرده‌ام». چند هفته‌اي هم رفتم سينما فيلم ديدم اما دروغ چرا، دو تا فيلم اول خوب بود، دو تا فيلم بعدي متوسط و دو تا فيلم آخر بيشتر شبيه عذاب كشيدن در تاريكي بود. ميان قهقهه مردم مدام به‌خودم مي‌گفتم: «پس چرا نمي‌خندم؟» بعد از فيلم ششم كه از سينما بيرون آمدم با خودم گفتم: «منطقي باش مرد. فيلم ديدن خوب است اما تصميم بزرگ زندگي تو نيست».

چند وقتي گذشت و من در جست‌وجوي «تصميم كبري» يا بهتر بگويم «تصميم محمود» بودم كه ديدم همسايه‌مان هر روز عصر لباس ورزشي مي‌پوشد و مي‌رود ورزش مي‌كند. با خودم گفتم: «پيدا كردم. بايد ورزش كنم». كفش و لباس ورزشي خوبي خريدم و در طول مدت ورزش كردن هميشه با خودم حساب وكتاب مي‌كردم كه چرا همچين لباس ورزشي گراني خريده‌ام. بعد يك روز ديدم آقاي همسايه نرفت ورزش كند. پرس‌‌وجو كردم، فهميدم مريض شده، رفتم عيادتش و گفتم چه شده؟ بستگانش گفتند: «از بس غروب‌ها رفته توي آلودگي تهران و ريزگرد رفته توي وجودش، مريضي سختي گرفته است». ترسيدم و ورزش در فضاي باز را ترك كردم و همانطور كه به لباس‌هايم نگاه مي‌كردم كه چرا اينقدر گران هستند به‌خودم گفتم: «كاش از اول مي‌دانستم كه اين هم تصميم بزرگ زندگي‌ام نيست و اين همه پول لباس و كفش ورزشي نمي‌دادم».

اما يك روز، ناگهان با هادي مواجه شدم. البته مدت‌هاست كه هادي را مي‌شناسم. اما انگار تازه با هادي مواجه شده باشم. او و پدرش سال‌هاست سر كوچه ما بقالي دارند. اما وقتي آن روز ديدم كه مغازه‌اش پر از مشتري است ولي هادي با همه آنقدر خوش‌اخلاق است كه هيچ‌كس نگران دير راه‌افتادن كارش نيست، با خودم گفتم: «اين همان تصميم بزرگ است. بايد جوري زندگي كنم كه اطرافيانم امكان عصباني شدن نداشته باشند. من بايد شاد باشم و هر كسي كه اطرافم است هم بايد شاد باشد». تصميم‌ام را به هادي گفتم، خنديد و گفت: «تو شادي‌ها ببينمتون».