تاریخ انتشار: ۲ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۶:۵۷

همشهری دو - امیرحسین معتمد: شب، بین جوشن‌­خوانی، صدای بوق وانت سلیم یک‌دست از بیرون مسجد آمد.

روي‌­هم‌­رفته، 17-16 نفر هم نمي‌شديم. صداي بوق كه آمد، زمزمه‌ها قطع شد. در را بسته بوديم كه سوز نيايد داخل و نور هم كم بود. كم‌­كم صداي چندنفر از توي حياط مسجد بلند شد. در مسجد كه باز شد، صداي كيكاووس و پسر بي ­بي‌­بركت و سليم يك­‌دست واضح‌تر شد. بلند شدم عبا را انداختم روي دوشم و رفتم طرف حياط. مرادقصاب، با پارچه پيچيده و لباس‌هاي مرتب، شبيه بچه‌ها كه ترسيده باشند، كز كرده بود گوشه‌اي از مسجد كه از حياط دورتر بود. پشت سرم عمه نساء و 3-2 تا زن ديگر هم آمدند بيرون.

رفتم جلو و دست كيكاووس را گرفتم كه آرام بشود، بعد بلندتر جوري كه همه بشنوند گفتم: مرادقصاب داخل، كنار ستون نشسته. مفاتيح هم دست گرفته و داشت جوشن مي‌خواند. با پاي كوفته هم آمده. امان بدهيد تا سحر بعد مي‌نشينيم ببينيم خدا چه مي‌خواهد. فعلا صلوات بفرستيد. زن‌ها كه مي‌خواستند زودتر شر بخوابد، زودتر صلوات فرستادند. اسماعيل و حاجي هم به زن‌ها ملحق شدند. صلوات تمام نشده بود كه سليم داد زد: قربان صلوات همه مي‌روم ولي نفرستيد. بعد رو كرد به من و گفت: ريكه سيد! احترام جدت واجب! نور چشم ده بالايي، ولي تا آن فلان‌فلان‌شده نشسته توي مسجد ما نمي‌رويم داخل. مسجد يا جاي ماست يا جاي دزدها و وحشي‌ها. سليم همينطور عصباني بود كه مراد با همان مفاتيحي كه توي دستش بود آمد بيرون. مرادقصاب آرام حرف‌هايي مي‌زد كه سليم به همان زبان گيلكي جوابش را مي‌داد. اسماعيل آمد پيشم و گفت كه مراد مي‌گويد ماجراي قطع كردن دست سليم عمدي نبوده. سليم اگر آن روز نمي‌رفت جلوي قصابي مراد و به او تهمت دزدي نمي‌زد، كار به ساتوركشي نمي‌كشيد. چند سال پيش يك روز سليم 3 تا گوسفند چاق گم كرده بوده و دقيقا همان روز، مراد 3 تا گوسفند كشتار كرده بود كه بي‌سابقه بوده. سليم هزار تا نشانه داده و مطمئن بوده كه گوشت‌ها، گوشت‌هاي گوسفندهاي خودش بوده. دعوا بالا گرفته و مراد، ساتور پرت مي‌كند. اسماعيل داشت برايم تعريف مي‌كرد كه صداها رفت بالا.

مراد داشت محكم مي‌كوبيد روي مفاتيحي كه توي دستش بود. من فهميدم دارد قسم مي‌خورد كه نمي‌خواسته دست سليم...، اهالي مي‌دانستند تا مراد توي مسجد است، دعوا تمامي ندارد. خود مراد هم مي‌دانست. براي همين ديدم كه تنها جلوي اهالي ايستاده و با بغض مي‌گويد آن دزدي كار او نبوده. اسماعيل گفت كه مراد دارد التماس مي‌كند كه سليم يا حلالش كند يا بيايد جلوي همه دستش را قطع كند. توي همين حال بوديم كه مراد رفت و از روي ديوار چيزي برداشت و برگشت توي جمع. داس برداشته بود و مي‌خواست براي تمام كردن غائله دست خودش را قطع كند. اسماعيل و حاجي دويدند جلويش را بگيرند، كيكاووس مي‌گفت: اگر تو مردي، بزن! بزن ديگر! سليم، هم نگران بود و هم دوست داشت ببيند كه مراد داس را مي‌زند روي دستش يا نه. حاجي زورش به مراد كه هم عصباني بود و هم پشيمان نمي‌رسيد. من صدا بردم بالا كه كيكاووس و سليم از خر شيطان بيايند پايين و رفتم داس را از دست مراد بگيرم ولي دير شد، مراد نخستين ضربه را زد روي دست چپش و خون سرازير شد. زن‌ها هم جيغ كشيدند. بيشتر از همه سليم جا خورد، فكر نمي‌كرد مراد اينقدر پشيمان شده باشد، خون كه ريخت روي زمين، دويد طرف مراد و با همان يك‌دست، داس را از دستش درآورد و پرت كرد تهِ حياط. بعد هم انگار بغض كرده باشد، به مراد مي‌گفت چرا اينجوري مي‌كني ريكه؟ خدا غضبت كرده مگه؟ چرا دوباره خون مي‌ريزي؟ من حلالت كردم. به همين شب عزيز حلالت كردم. دوباره خون نريز. اين را كه گفت بي‌بي بركت و زن‌ها صلوات فرستادند. مراد همانطور ساكت و غمگين زل زده بود به سليم يك‌دست.