لابد آن بالا اتاق مديريت بود و قراردادها؛ مثل تمام فضاهاي مشابه آن. از من پرسيد چه مواردي در خانه برايم مهم است. گفتم نور داشته باشد و منظره. هنوز جمله دوم را نگفته بودم كه مرد زد زير خنده.
انگار كه گفته باشم سقف متحرك ميخواهم و استخر در ارتفاع. انگار گفته باشم ميخواهم با يك سوت زدن همه نورهاي خانه خاموش شوند و با سوت دوم روشن. انگار گفته باشم كه ميخواهم همسايههاي ساكتي داشته باشم كه غذايشان را نسوزانند.
من، اما توقع زيادي نداشتم. يكي از انسانيترين حقوقم را ميخواستم. اينكه خانه پنجره داشته باشد و پنجرهاش رو به ديوار نباشد. گفت: « با اين پول، نور و منظره هم ميخواهيد؟» عددي كه داشت به خاطرش تحقيرم ميكرد حاصل 15سال كارم بود. بايد كسي كه كارش آسيبشناسي اجتماعي است بيايد و اين بخش از واسطهها را آسيبشناسي كند تا ببينيم چرا اينطور شدهاند؟ چرا تحقير، سلاح بعضيهايشان شده و ماهي گرفتن از آب گلآلود تخصصشان.
چرا كسي كه براي ساختن يك ساختمان 2 تا 3 سال از عمر و جوانياش را خرج ميكند بايد كمتر از چنين واسطهاي كه همان ساختمان را در عرض چند روز ميفروشد درآمد داشته باشد؟ چرا از اين همه اقشار مختلفي كه در صنعت ساختمان فعاليت ميكنند، از كارگر گرفته تا بنا و نجار و... حتي يكيشان نميتواند يكي از همين خانههاي غيرافسانهاي معمولي شهر را بخرد؟ چرا يك نياز ساده به يك آرزوي محال تبديل ميشود؟
دور باطل اينجاست كه براي پايين آوردن هزينهها، كساني كه ميتوانند نور را به خانه هديه كنند از چرخه كار حذف ميشوند و نبودنشان خانههاي كم نور دلگير قناسي را در شهر جا ميگذارد كه از بالا تا پايينشان را سنگ ميكنند تا عيبهاي بيشمارشان را بپوشانند. كسي اما زورش به اين نوع واسطهها نميرسد. آنها بدون اينكه نيمه شبي بهخاطر بتنريزي بيدار مانده باشند يا زيرآفتاب پوستشان سوخته باشد كه ستوني درست نصب شود، با همان ماشين حساب و نگاه عاقلاندر سفيه روي زمين محكم نابرابريها ايستادهاند و به ريش ما، هنوز اميدواران، ميخندند.