خواهرم خانهمان بود. صدايش كردم. دردم داشت دائم شديدتر ميشد. حاجي ماشين نداشت. رفت ماشين همسايه ديوار به ديوارمان را گرفت. اصلا نفهميدم چطور تا بيمارستان رفتيم. همهاش صلوات ميفرستادم. زير لب بعد از هر صلوات ميگفتم: «خدايا بچهام طوريش نشه. خدايا پسرم سالم به دنيا بياد...». حسم خيلي قوي بود كه پسر است. خواهرم شانههايم را ميماليد و حاجي چند كوچه و خيابان را ورود ممنوع رفت تا زودتر به زايشگاه برسيم. حاجي از قبل گفته بود اگر پسر بود اسمش نادر است. وقتي نادر را آوردند و دادند بغلم، مثل گل بود. بهقدري اين بچه تميز بود كه پرستارها تعجب كردند. انگاري با آب زمزم شسته بودندش. حاجي بال درآورده بود. نادر را دائم نگاه ميكرد تا بچه گريه كرد. حاجي سريع گفت: «آقا! آقا! مرد كه گريه نميكنه!» گفتم: «حاجي بچه تازه يه روزشه. بايد گريه كنه!» حاجي چشمهايش برقي زد و گفت: «باشه! مرد كه هست...».
نادر تا 7سالگي دائم مريض بود اما نميدانم كه چه شد بعد از 7سالگي حتي يك قرص و يك قاشق شربت هم نخورد، اصلا مريض نشد. يك دفعه بزرگ شد. اصلا انگار انقلاب بچهها را يكدفعه بزرگ كرد. نادر من هم همينطور. خيلي زود بلندبالا و رعنا شد. يادش به خير، اللهاكبر اذان صبح را كه ميگفتند مثل فنر از جا ميپريد لب حوض حياط و وضو ميگرفت. در اتاق را پيش ميكرد و نماز ميخواند. چقدر پشت در وقتي در قنوتش ربنا ميخواند، گريه كردم. مادرم! نادرم! دورت بگردم. قربان ربناهاي قنوتات بروم.
عمويش نابينا بود. نادر هر روز به او سر ميزد. كارهايش را انجام ميداد. لباسهايش را ميشست؛ حتي بهخاطر رسيدگي به عموي نابينايش، آشپزي ياد گرفت. ميگفت: «عمو كتهپلو خيلي دوست داره. چكار كنم كه خوشمزهتر بشه؟» 17سالش بيشتر نبود اما مثل بزرگهاي فاميل رفتار ميكرد، تا حدي كه واسطه ازدواج دخترعمويش شد.
از مجلس دعا برگشتم خانه. بيقرار بودم. وضو گرفتم و مقنعه سرم كردم. تا آمدم قامت ببندم، در زدند. جوان محجوبي سراغ حاجي را گرفت. گفتم مسجد است. خداحافظي كرد و رفت. همانجا فهميدم. نماز را كه خواندم آنقدر در سجده ماندم كه حاجي با دست تكانم داد كه «بلند شو خانم! نادر آمده... فقط بيتابي نكن!»
روز تولد امام حسين(ع) شهيد شد. چند روز بعد وسايلش را آوردند. نگذاشتم كسي دست بزند. بردم در كمد قايم كردم كه كسي سراغش نرود. ميخواستم در خلوت و تنهايي، خودم سراغشان بروم. نادر فقط 19روز در جبهه بود ولي در همين 19روز همه كارهايش را كرده بود. آماده آماده بود براي رفتن. بعد از مراسم شب هفتش كه خانه كمي خلوتتر شد، رفتم سراغ وسايلش. آرام آرام همه را روي فرش خانه چيدم. لباسهايش بوي گل ميداد. در جيب پيراهنش تكه كاغذي به اندازه چهارانگشت پيدا كردم. وصيتنامهاش بود؛ «يك بار با دايي به امامزاده داوود رفتيم و دايي كرايه ماشين را حساب كرد. 5ريال به دايي علي بدهكارم. آن را پرداخت كنيد. يك سكه طلا هم از رئيس كارخانه آقاجان هديه گرفتم كه آن را هم بفروشيد و بفرستيد براي بازسازي خرمشهر...».
همشهری دو - امیر اسماعیلی: روز تولد امام حسین(ع) بود که حس کردم وقتش است.
کد خبر 340570
نظر شما