حتي جرئت نداشتيم جلوي روي خودش بهش بگوييم اصغرچخماق. خودش كه بود، صدايش ميزديم اصغراوستا.
نه از كارش خبر داشتيم، نه از زندگياش. صبح زود، آفتاب نزده ميرفت و طرفهاي عصر برميگشت خانه. فقط ميدانستيم مكانيك است. يعني حدس ميزديم. آخر دستهايش هميشه سياه بود، سياه و روغني، درست مثل دستمال يزدي دور گردنش.
همهچيز خوب بود، خوب و عادي، تا اينكه يك روز صبح، مثل بقيهي روزها، اصغرچخماق رفت و طرفهاي عصر اصغر برگشت خانه، بدون سبيلهايش. و ما ديگر اصغرچخماق صدايش نزديم.
جعفرآقا، باباي حسن، ميگفت حتماً با زنش دعوايش شده و زنش گفته از چخماقيهايش خوشش نميآيد و ديگر نميخواهد آنها را ببيند. او هم مجبور شده چخماقيها را از ته بزند. مثل پارسال كه خودش با زنش دعوايش شده بود و زنش گفته بود از موهايش بدش ميآيد و مجبور شده بود از ته بزند!
اما اصغرآقا كه زن نداشت! اگر داشت، حتماً ديده بوديمش.
خيلي زود به صورت صاف اصغرآقا عادت كرديم. همانطور كه به اصغر اصغر گفتن عادت كرديم. بعد يك روز صبح زود اصغر رفت و طرفهاي عصر بدون موي سر و ابرو برگشت خانه.
مامان زري ميگفت: شايد بازيگر است و بايد تغيير قيافه بدهد. اما بازيگرها كه هميشه دستهايشان سياه و روغني نبود.
جمشيد ميگفت در يك كتاب خوانده آدمهايي كه موها و ابروها و مژههايشان را از دست ميدهند، سرطان دارند. ازش پرسيدم سرطان چيه؟ او هم گفت يعني سرشان تاسي دارد.
و همهچيز خيلي زود گذشت. اصغرآقا يك روز صبح زود رفت و طرفهاي عصر عكسش را با روبان مشكي آوردند. بعد هم يك پارچهي مشكي و بعد هم صلوات و خرما و حلوا... تمام محلهمان مثل دستهاي اصغرآقا سياه شده بود، سياه سياه. درست عين چخماقيهاي مشكي اصغر چخماق كه سرش تاسي گرفت و مرد...
راضيه كرمي، 15 ساله از تهران
تصويرگري: انديشه نوبختي، 17 ساله از تهران