بعد از كلي دوندگي و بالا و پايين رفتن، پاسم دادند به اتاق گوشه حياط. هوا بهشدت شرجي و گرم بود. لباسم از عرق خيس شده بود. جواني اتوكشيده با موهاي مجعد و محاسني مرتب، پشت ميز نشسته بود. با خودم گفتم «خدا به خير كنه! اون قبليا كه باسابقه بودن، اينجور منو سر دُووندن؛ پناه بر خدا از اين يكي كه حتما از اين ليسانسههاي پرافادهس!»
وارد اتاق شدم. با خوشرويي احترامام كرد و خواست منتظر بمانم تا كار ارباب رجوع قبلي را انجام دهد. نشستم و مدارك لازم را از پوشه همراهم آماده كردم. يك جوان قد بلند با موهاي بهاصطلاح فَشِن سيگارش را دم در اتاق زير پايش له كرد و وارد شد. همانطور كه با تلفن همراهش صحبت ميكرد و بدون توجه به من كه منتظر بودم، جلوي ميز كارمند رفت و پرونده را روي ميزش رها كرد. با لحني آمرانه گفت: «مهندس سروش سلام رسوند و گفت كاراي اين پرونده سريع جمع و جور بشه!» «بفرماييد بشينيد تا بعد از اون آقا بهكار شما رسيدگي كنم»؛ كارمند گفت. مشخص بود كه اين رفتار به كارمند برخورده اما خشمش را فرو خورد!
دوباره لحن طلبكارانه تكرار شد. كارمند، لحظهاي به چيزي كه ظاهرا زير شيشه ميزش گذاشته بود، خيره شد و حرف قبلياش را با همان احترام، تكرار كرد. صداي اعتراض من هم كه بلند شد، جوان با عصبانيت گفت: «وقتي دادم عوضت كردن ميفهمي كه كار مهندس رو معطل نذاري!» در را محكم به هم كوبيد و از اتاق خارج شد. كنجكاو شده بودم كه كارمند جوان به چه چيزي نگاه كرد و آنطور با طمأنينه پاسخ داد! به بهانه برداشتن خودكار جلوي ميزش رفتم. چشمام به كاغذ زير ميزش افتاد. حديثي از امام صادق عليهالسلام بود: زندگي دنيايي را بر 4 چيز بنا كردهام: 1- فهميدم كه عمل مرا كس ديگري انجام نميدهد، پس به كوشش پرداختم. 2- دانستم كه خداوند بر حال من اطلاع دارد، پس خجالت كشيدم. 3- فهميدم روزي مرا ديگري نخواهد خورد، پس آرامش يافتم. 4- دانستم بالاخره به سوي مرگ ميروم، پس آماده آن شدم.