تاریخ انتشار: ۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۵

همشهری دو - محمود قلی‌پور: دعوتش کرده بودم بیاید شمال، خانه‌مان. شاید فکر کرده بود این دعوت فقط یک تعارف است که گفته بود: «قربان محبت‌ات، لطف داری».

اما حقيقت اين بود كه همان دعوت ساده و معمولي، آنقدر عميق بود كه شايد كسي باورش نشود. نيامده بود شمال. ما رفته بوديم و او مانده بود تهران. گفته بودم: «برايت ماهي سفيد بياورم؟» گفته بود: «فداي محبت‌ات بشم. من عاشق عطر دريا و عطر شمال هستم اما تو كه مي‌دوني من چشم ماهي خوردن ندارم». خجالت كشيده بودم كه از سردار پرسيده بودم برايت ماهي سفيد بياورم. انگار هرگز آن عينك مشكي را روي چشم‌هاي سردار نديده‌ بودم.

نشسته بودم توي باغ چاي و عطر خوش چاي تازه رسيده را استشمام مي‌كردم و به اين فكر مي‌كردم كه چرا تا به حال به روشندل بودن سردار دقت نكرده بودم. انگار آنقدر حرف‌هاي اين مرد عميق و دقيق بود كه هيچ‌وقت به اين فكر نكرده‌ بودم كه نمي‌بيند. خنده‌ام گرفته بود. روزي كه فرزندانش برايش گوشي خريده بودند، زنگ زد و گفت: «ياور! بچه‌ها براي تولدم هديه خريده‌اند. برام پيغام بفرست اما پيغام خوب بفرست، آخه خانم‌ام قرار شده پيغام‌‌ها رو برام بخونه». آن روز خنديده بودم و سردار هم با من خنديده بود. انگار آن روز هم باورم نشده بود كه او نمي‌بيند.

آلبوم عكس‌هاي دوران جواني‌اش را كه ورق مي‌زدم، يكي‌يكي عكس‌‌ها را برايش توضيح مي‌دادم و مثلا مي‌گفتم: «كنار شما يه پسر جوون ايستاده است كه ريش‌اش درست و درمون درنيومده». سريع مي‌فهميد چه‌كسي را مي‌گويم. چشم‌هاي سردار توي همه عكس‌ها به يك جاي ديگر خيره بود. دوست داشتم هميشه از او بپرسم: «به كجا نگاه مي‌كردي سردار؟» اما هرگز نپرسيدم. با خودم مي‌گفتم حتما مثل ما كه الان هر كدام‌مان يك ژستي براي عكس گرفتن داريم، سردار هم آن زمان، موقع جواني‌اش ژست خاصي براي عكس گرفتن داشته. اما بعد كه خوب فكر كردم با خودم گفتم: «انگار اين چشم‌ها از اول قرار نبود بمونن. نگاه سردار هميشه به يه جاي ديگه بود.»

براي سردار چند كيلو چاي بهاره خريده بودم. رسيده بودم تهران، قبل هر كاري، رفته بودم بسته چاي را تقديمش كرده بودم. شب زنگ زده بود و مي‌گفت: «اينجا عطر شمال مي‌ده ياور. روحم تازه شد». ديروز اما توي مسجد، خيره به عكس سردار بودم، توي دلم گفتم: «دنيا بدون تو عطري نداره سردار». اما دريغ، تركش‌ها كار خودشان را كرده بودند.