باباقاسم تمام بعدازظهرهای بهار صدای قاروقور کلاغها را تحمل کرده بود. تمام تابستان صدای جیکوجوک جوجههای توی لانه را و تمام پاییز صدای پرپرزدنها و خشخشکردنهایشان را، وقتی برای پریدن و رفتن به سفري زمستانی آماده میشدند.
بعد، تمام برگهای درخت گردو ریخته بود و لانه پیدا شده بود. لانهای دوکیشکل آن بالابالاها.
به! چه لانهی بزرگی. چه معماری پیچیدهای! چه چوببافتهای ظریفی!
اما باباقاسم که به این چیزها فکر نمیکرد. فقط میخواست لانه را خراب کند تا دوباره وقتي بهار میآید، صدای قارقار کلاغها خوابهای بعدازظهرش را خراب نکند.
برایش مهم نبود که چهطور آن لانه بافته شده، چهقدر طول کشیده، چندصد تا چوب نازک انتخاب شده و تویش بهکار رفته، چهجوری کلاغه ماهرانه آن را به شکل قیف درآورده و خیلی چیزهای دیگر!
به هرحال او آدم بود و حق داشت هرچیزی را که بخواهد، خراب کند. همین که تا پاییز و سفر کلاغها صبر کرده بود، کلی انسانیت به خرج داده بود!
البته این را هم یادمان نرود که اواخر بهار چند بار وقتی خیلی کلافه بود، با تیر وکمانش به سمت شاخهها سنگ انداخته بود تا کلاغهایش را بپراند. اما درخت گردو و برگهایش سنگ را گرفته بودند و بهآرامی به زمین انداخته بودند.
موسم گردوریزان شد. با چوب به شاخهها زد و لانه نیفتاد.
سر زمستان شد. باباقاسم، علیلره را صدا کرد تا بیاید و از درخت بالا برود و لانه را خراب کند.
علی تا جایی که میتوانست بالا رفت و چوب زد، اما لانه نیفتاد که نیفتاد.
علی گفت: «خیلی بالاست!» و رفت و ایرج را آورد. ایرج دوتا چوب به هم بست و بالا رفت. نوک چوبش به لانه رسید؛ اما لانه محکمتر از آن بود که با ضربههای ضعیف چوب بریزد. و به این شکل، ماههای زمستان هم آمدند و رفتند.
باد و توفان سقف انبار را خراب کرد، اما لانه را نه. برف و باران به دیوار پشتی نم انداخت، به لانهی آن بالا نه. یخبندان، شیر آب را ترکاند، چوبهای لانه را نه!
یکی دو روز مانده به بهار، وقتی دوباره هوا پر شد از جیغ و ویغ پرستو و گنجشک و دمجنبانک و کلاغ، دلشورهی بدی به جان باباقاسم افتاد!
کلاغها دارند میآیند!
باید برای لانه فکری میکرد. دوباره راه افتاد توی ده و به هرکسی که رسید، رو انداخت که بیاید و لانه را بریزد.
اما شب عیدی هیچکس وقت اضافه نداشت تا صرف لانهریزی باباقاسم کند. در این بین عزیزآقای بقال، باباقاسم را صدا زد و گفت: «چند روز است بچهای آوردهام برای کارگری. خیلی لاغر و فرز است. از در و دیوار بالا میرود! میفرستمش لانه را بریزد.»
* * *
بچه ایستاده بود پای درخت و زل زده بود به لانه.
لاغرتر از لاغر بود و زشتتر از زشت. اما روی کلهاش موهای مشکی براقی داشت. گفت كه اسمش رضاست. گفت كه از راه دوری آمده است برای کارگری. و باز زل زد به درخت.
علی و ایرج و چند نفر دیگر هم آمدند تا ببینند بچه چهکار میکند. بالأخره لانه میریزد یا نه؟ میخندیدند و باباقاسم را بهخاطرلانه، دست میانداختند.
باباقاسم که هم عجله داشت و هم از حرفهای آنها کلافه بود، داد زد: «زود باش بچه! همینطور اینجا نایست و زل نزن، برو بالا بریزش!»
بچه بالأخره چشم برداشت از لانه، خندهی بزرگی صورت باریکش را پهن کرد و چشمهایش درخشیدند.
دستی به موهای براقش کشید و به باباقاسم گفت: «نمیخواهد بریزیاش! این لانهی خودمان است!»
و دستهایش را باز کرد. سبک و راحت، بالبالزنان تا نوک درخت پرواز کرد.
لانه را خیلی آسان از جایش برداشت. مثل کلاهي بزرگ روی سرش گذاشت. برای باباقاسم و بقیه دست تکان داد وپرپرزنان دور شد.
درخت گردو اولین جوانههای بهاریاش را با صدای قارقار کلاغي خوشحال از تنهاش بیرون میفرستاد.