درست روبهروی دو پنجرهي بزرگ آپارتمان ما، چهار درخت تنومند و بلند شاخهها را در هم فرو برده بودند و جای مناسبی بود برای پرندهها، از جمله کلاغها و گنجشکها.
گنجشکهای آن اطراف که معمولاً شبها روی شاخههای همین چنارها میخوابیدند، اول صبح چنان سروصدایی راه میانداختند که پدرم میگفت:
«ما دیگر به ساعت احتیاجی نداریم. همین زبانبستهها قبل از اذان بیدارمان میکنند. اینها همهي جیکجیکشان این است که دارد صبح میشود. هر یک از گنجشکها هم خیال میکند که خودش زودتر این را متوجه شده و میخواهد این را به بغلدستیاش هم بگوید!»
خیلی از پرندهها را میشناختم؛ مثلاً همین گنجشکها، کلاغها، کبوترها و قمریها. اما «سار» را ندیده بودم. خب حتماً پرندهي خیلی مهمی است که اسمش در کتاب درسی ما هم آمده! پرندهای که از درخت میپرد! چرا ننوشتند کبوتر از درخت پرید یا کلاغ؟!
مامان میگفت: «برای اینکه کلمهي سار با حرف «سین» شروع میشود، همین! نه اینکه سار خیلی پرندهي مهمی باشد!» اما من فکر میکردم بالأخره همین سار است که اسمش سار است! وگرنه ما حرف سین را چهطوری یاد میگرفتیم؟!
اینهمه آدم، معلم، ناظم، مدیر، نظافتچی مدرسه و اینهمه دانشآموز، اگر این سار نبود کارشان لنگ میشد.
داشتم کتابم را میخواندم که صدای آن پرنده را شنیدم. از کنار پنجره، مامان را صدا کردم و گفتم: «مامان، سار!» مامان که آمد، بهدقت پرنده را که روی شاخهي چنار نشسته بود، نگاه کرد و گفت: «فکر نمیکنم این سار باشد.»
راستش حتماً مامان هم سارِ به این مهمی را نمیشناخت. بابا که آمد باز صدای آن پرنده را شنیدم. فوراً گفتم: «بابا، سار.» پدرم بهدقت پرنده را نگاه کرد و گفت: «آن را میگويی؟ آن بلبل است. سار نیست! سار از آن هم بزرگتر است.»
خب همین است دیگر، سار فقط سار است! یک پرندهي بزرگ که تا حالا کسی ندیده؛ نه بابا نه مامان. فقط اسمش در کتاب درسی ما آمده! الکی که نیست.
بابا هم میگفت: «سار مثل سار است! مثل کلاغ و بلبل و گنجشک و طوطی و مرغ و خروس و اردک و غاز و اینها نیست. فقط مثل سار است!» من گفتم: «از درخت میپرد؟»
بابا گفت: «درخت را ولش کن. میخواسته به شما حرف سین را یاد بدهد. ممکن است سار از درخت بیفتد، یا برود بنشیند روی درخت!»
اما من فکر میکنم سار اینقدر الکی نیست که غش کند از درخت بیفتد! توی میدان ما هفتاد هشتادتا درخت چنار هست، اما کسی تا حالا روي آنها سار ندیده. خب حتماً خیلی پرندهي مهمی است!
***
مامان گفت: «برویم باغ پرندگان.» بابا گفت: «که چه بشود؟! از این پنجره میدان را نگاه کن، پر از پرنده است. ببین از همینجا ميشود آن دو لانهي کلاغ را دید.» من گفتم: «ولی توی میدان ما سار نیست.»
بابا گفت: «حالا آدم برای دیدن سار اینهمه راه برود تا باغ پرندگان؟! این پرنده واقعاً اینقدر مهم شده؟!» مامان گفت: «بالأخره اسمش توی کتاب این بچه آمده، نباید آن را ببیند؟! الآن این سار برای این بچه شبيه بستهي كمكآموزشي است.»
بابا گفت: «خانم، برای آن کسی که این کتاب درسی را نوشته، اصلاً این سار لعنتی مهم نبوده! او فقط دنبال حرف سین بوده.» بعد بابا بهدقت به من نگاه کرد و گویا فهمید که چهقدر دوست دارم سار ببینم. این بود که گفت: «باشد، باشد. حالا وقت پیدا کردم، میرویم که سار هم ببینیم.»
***
تمام باغ پرندگان را نگاه کردیم. چهقدر پرنده! طاووسهای زیبا، درناهای تاجدار، انواع و اقسام پرندههای آبی، عقاب، جغد، چهقدر پرندههای کوچک. یک عالم طوطی و انواع کلاغ و... اما از سار خبری نبود!
پدرم از یکی از نگهبانان باغ پرندگان پرسید: «شما اینجا سار ندارید؟» آن مرد، انگار اولینبار است كه اسم این پرندهي مهم را میشنود، گفت: «سار؟!» و بعد لبانش را ورچید و گفت: «سار که همه جا هست!
ما رفتیم از آن طرف دنیا پرنده آوردیم، حالا شما اینجا دنبال سار می گردید؟!» مامان گفت: «بهخاطر این بچه است. اسم این پرنده توی کتابش آمده، خب اين برای بچه خیلی مهم است.»
مرد با تعجب من را نگاه کرد. نمیدانم فهمید که برای من سار از طاووس هم مهمتر است یا نه. گفت: «سار همهجا هست! توی این درختمرختهای مسیری که آمدید هم سار هست!»
***
داییجان که آمد، رفتم کتاب درسیام را آوردم و گفتم: «داییجان، اینجا را بخوانيد!» داییجان که داشت چای میخورد از لای دندانش گفت: «خب، سار از درخت پرید. یادش بهخیر! عجب دورهای بود. خب، چیه؟!»
گفتم: «سار؟ خب سار چیه؟!» داییجان با تعجب گفت: «یک پرنده است. اینجا میخواستند به شما حرف سین را یاد بدهند.» مامان گفت: «خیال میکند این بچه حالیاش است!» بابا گفت: «همین یک حرف سین بوده که روز تعطیل ما را کشانده برویم باغ پرندگان!»
داییجان گفت: «باغ پرندگان! عجب پرندههایی جمع کردهاند. از جزایر زلاندنو و گووادولپ و ماداگاسکار پرنده آوردهاند.» من گفتم: «ولی سار ندارند!» داییجان گفت: «سار که مهم نیست! مثل اینکه کسی گنجشک را بکند توی قفس. یعنی شما برای دیدن سار رفتید باغ پرندگان؟!»
بعد با تعجب به هر سهي ما نگاه کرد و ناگهان گفت: «عزیزم، سر همین چهارراه حاشیهي پل یک نفر دهها سار را کرده توی قفس و هر کدام را
ده ـ پانزده تومان ميپراند!» بعد داییجان بهدقت به من نگاه کرد و گفت: «پاشو، لباست را بپوش، من خودم هم یک نیتی دارم. پا شو!»
***
داییجان گفت: «ببین عزیزم، اینها سارند!» بعد به آن مرد گفت: «چندتا هستند؟!» مرد گفت: «بیست و چند تا، طفلکیها!» داییجان گفت: «انداختی توی قفس، حالا میگويی طفلکیها؟!»
مرد به من نگاه کرد و گفت: «بالأخره ما هم باید نان بخوریم. دلت میسوزد آزادشان کن. راستش کار خوبی نیست! میدانم گناه دارد!» بعد خیلی آرام در قفس را باز کرد. دستش را در میان آنها که سخت ترسیده بودند و بالبال میزدند این طرف و آن طرف برد و ناگهان یکی را گرفت و آن را بیرون آورد و به دست من داد.
داییجان گفت: «خب، این سار است! همان سار معروف که در کتابتان از درخت پریده! میبینی بیچاره به چه روزی افتاده؟ حالا بپرونش. اینطوری!» داییجان هر دو دستش را جلوي خود گرفت.
بعد کف دستش را به بالا پرتاب کرد! من که میخواستم این کار را بکنم، سار توی صورتم پر زد و با چشمم آن را دنبال کردم.
داییجان گفت: «همه را بده این بچه بپراند!» حالا چند نفر هم دور ما جمع شده بودند و یکی از میان آنها گفت: «خدا پدرت را بیامرزد، آزادشان کردی.»
***
به خانه که آمدیم با خوشحالی گفتم: «یک عالم سار! یک عالم!» بابا گفت: «خب، بالأخره این سار معروف را دیدی. دیدی که همچین مالی هم نبود!»
مامان گفت: «حالا فهمیدی که سار از درخت پرید یعنی چی؟!»
داییجان گفت: «از درخت پرید چیه؟! سار از قفس پرید! آن هم بیست و دو سار، هر کدام پانزده تومان. خیلی چانه زدیم، دوازده تومان حساب کرد.»
بابا گفت: «ای بیانصاف، دوازده تومان! طفلکی سارها. خب، پس بالأخره به جای اینکه سار از درخت بپرد، از قفس پریده. به این ترتیب هم سار آزاد شده و هم ما، که دیگر دنبال سار نگردیم. در اصل هر دو آزاد شدیم.»
تصويرگري: لاله ضيايي
نظر شما