کنار امیرحسین آرام راه میرفتم و حتي حوصلهي حرفزدن هم نداشتم.
او مثل هميشه داشت از آدمفضاییها داستان میگفت و من توي فكر بودم. توي فكر بودم و از روشنکردن چراغی کوچک با یک باتری و چند تکه سیم، یا اختراع وسیلهای که بشود با آن با آدمفضاییهای او حرف زد، لذت ميبردم.
آن روز هم امیرحسین تمام راه مدرسه تا خانه ساکت نشد و دست از سر آدمهای گرد کرهی ماه، که روی سیارهشان قل میخوردند و اینطرف و آنطرف میرفتند، برنداشت.
برای اولینبار دلم آشوب بود. مامانم همیشه نگران بود؛ برای همهچیز. بعضی شبها که بابا دیر میآمد خانه، چادر گلدارش را سر میکرد و آنقدر تا سر کوچه میرفت و برمیگشت تا بالأخره شانههای پهن بابا در تاریکروشن کوچه پیدا میشد. چنین مواقعي مامان میگفت: «تو دلم آشوبه.»
یکبار که پرسیدم: «آشوب یعنی چی؟»، همانطور که زل زده بود به سر کوچه و انگشتهایم را میان دستش گرم میکرد گفت: «مثل اینکه یکی چنگ بندازه تو سینهات و قلبت رو فشار بده.» آنروز توی راه خانه مطمئن بودم که دلم آشوب است.
کلید را از ته کیف شلوغ و سنگینم پیدا کردم و با یک سلام زیر زبانی از کنار بوی خوب کتلت مامان گذشتم و مستقیم رفتم توی اتاقم. مشغول عوضکردن لباسهایم بودم که صدای بلند بابا از جا پراندم.
پایم را که گذاشتم به اتاق پذیرایی، بابا را دیدم که زل زده به دل و رودهی ضبطصوت که روی میز ولو شده بود. نگاهی عصبی به من انداخت و اشاره کرد بروم سمتش. معلوم بود که مامان این دفعه نتوانسته دستهگل جدیدم را پنهان کند. چند قدم جلو رفتم.
ـ سعید، یه چیزی ازت میپرسم راستش رو بگو!
اشاره کرد به ضبط صوت و گفت: «این کار توئه؟»
لب باز کردم چیزی بگویم که دستش را آورد بالا و گفت: «راستش رو بگو!»
در خانهی ما بچهی دیگری نبود که بشود انداخت گردن او. پس با دروغ نگفتن میتوانستم کمتر تنبیه بشوم. چشمهایم را بستم و گفتم: «آره.»
هنوز در حال تصورکردن انواع تنبیههای ممکن بودم که با صدای بابا به خودم آمدم: «برو توی اتاقت، ولی دفعهی آخرت باشه. این دفعه رو چون راست گفتی کاری باهات ندارم.»
آن روز سر سفرهی ناهار به این فکر میکردم که راستگویی هم عجب چیز خوبی است. از این به بعد هر خرابکاریاي کردم باید زود اعتراف کنم، که صدای زنگ تلفن، مامان را از پای سفره بلند کرد و بعد صدای بابا توي گوشم پیچید: «اگه احمدی بود، بگو من خونه نیستم.»
تصويرگري: فرينا فاضلزاد