ناگهان متوجه ميشود كه ته چاه اژدهايي دهان باز كرده و موشهايي سياه و سفيد با سرعت تمام دارند شاخههايي را كه مرد از آن آويزان است، ميجوند. از سوي ديگر پاهاي مرد بدبخت نيز روي سر مارهايي سهمگين است! و در يك كلام بلا از شش جهت بر سر مرد ميبارد. در همين حين مرد در شكاف چاه كندوي عسلي را مييابد و مشغول خوردن آن ميشود. عسل خوردن همان و در كام مرگ رفتن همان!
ميگويم: جناب برزويه اين مرد را سرزنش ميكند كه غفلت باعث نابودياش شده، اما بهنظر من اين مرد بهترين كار را كرده است، زيرا دستكم او چند لحظه از زندگياش را با عسل شيرين كرده است! و راستي اگر اين كار را هم نميكرد، چه ميكرد؟ چه تدبيري ميتوانست بينديشد؟ باور كنيد دم غنيمت شمردن يعني همين!
- شاعر و پژوهشگر ادبيات