ادب و رسميت برخوردي كه بين اين پدر و پسر حاكم است به معني اين نيست كه رهام هنوز از پدرش ميترسد يا پدرش با او احساس صميميت نميكند.رهام در رشته مهندسيكشاورزي تحصيل كرده ولي خب چون از اول در يك محيط فرهنگي پر از كتاب و مجله و روزنامه بزرگ شده، آخرش هم سر از مطبوعات خودمان درآورده است؛ اما نه از بخش تهيه محتوا؛ بخشي كه پدرش در آن سالها تجربه كسب كرده است؛ كه در قسمت زينت ظاهر مطبوعات (صفحه آرايي و گرافيك). به قول آقاي بهزادي «روزنامهنگاري يك كار هميشه زنده و پرهيجان است كه براي ديدن محصولي كه توليد كردهاي مجبور نيستي روزها و ماهها صبر كني؛ همان روز توليد ميشود و همان روز هم به ثمر مينشيند.» اين موضوع به اندازه كافي جذاب هست تا يك نفر آينده خودش را در اين حرفه جستوجو كند، چه برسد به اينكه آن يك نفر در خانهاي پر از كتاب و روزنامه و مجله و مطالعه و بحث فرهنگي و هيجان شغل روزنامهنگاري بزرگ شده باشد!
- بگذاريد پخته شود
وقتي رهام تصميم گرفت وارد محيط مطبوعات شود، پدرش از همكاراني مثل محمود مختاريان و كامران مهرزاده كه مسئول او بودند خواست تا آنجا كه ممكن است كار سرش بريزند و به او سخت بگيرند تا پخته شود و دست و پنجه نرمكردن با مشكلات اين حرفه را ياد بگيرد. خوشبختانه زحمات پدر بهبار نشست و حالا او با افتخار ميگويد: «الان بهعنوان يك پدر خيلي خوشحال ميشوم وقتي ميبينم پسرم در گرافيك و صفحهآرايي مطبوعات به حدي رسيده است كه همه از او تعريف ميكنند. من هيچوقت اجازه ندادم او از رانت حضور من در مطبوعات به نفع خودش استفاده كند، حتي يكي از دوستان من از ايشان خواست باما كار كند اما بعد از مدت كوتاهي من شرايطي بهوجود آوردم كه جاي ديگري مشغول شود. دوست ندارم حضور من باعث بشود كه ارزش كار رهام زير سؤال برود».
- يك رضايت رضايتبخش
آدم به رضايتي كه از شنيدن اين حرفها از زبان پدر در چهره رهام گل انداخته، حسودياش ميشود. اين تعريف و تمجيدها و گاهي انتقادها بخشياش از نگاه پدري است كه موفقيت پسرش برايش خيلي مهم است و بخشياش يك تعامل و ارتباط حرفهاي است؛ «واقعيتش اوايل در بيشتر نظراتم نسبت بهكار رهام حس پدرانه وجود داشت ولي الان وقتي ميبينم كارش حرفهاي است در نوع ارتباطمان و صحبتهايي كه بينمان رد و بدل ميشود حس حرفهاي غالب است.»
آْقاي بهزادي بيشتر از 30 سال است كه در كار رسانه استخوان خرد كرده است؛ دانشگاه، راديو و تلويزيون و روزنامهها و نشريات مختلف و رهام از همان كودكي با مشكلات اين كار آشنا بوده است؛ استرسها و درگيريهاي ذهني اين كار، خانه و محل كار نميشناسد و مهمترين مشكلي كه خانواده بيشتر روزنامهنگاران با آن درگير هستند، دير آمدن پدر به خانه و تقريبا هميشه مشغول بودن و فرصت نداشتن است؛ «در دورهاي پدر مثل پزشكان اصطلاحا هميشه «آنكال» بودند و استرس و تنش داشتند. شبهايي هم كه روزنامه به چاپ دوم ميرسيد بايد تا صبح در دفتر روزنامه ميماندند. خب، ما صفحهآراها چند نفريم و مواقعي كه كار زياد باشد ميتوانيم شيفتي كار كنيم اما سردبير، يك نفر است و هميشه بايد خودش حضور داشته باشد.» اما خب هيچكدام از اين مسائل باعث نشد رهام از كار در مطبوعات منصرف شود و او هم راهي همين مسير پر دستانداز شد! شايد يكي از دلايل اين انتخاب اين بوده كه با وجود تمام مشكلات، پدرش اين شغل را واقعا دوست داشته و هميشه رضايت روحياش را به خانه منتقل ميكرده و شايد هم به اين خاطر بوده كه از بچگي خاطرات خوبي از اين شغل در ذهنش مانده؛ «وقتي بچه بودم با پدرم ميرفتم دفتر روزنامه و امروز با كساني همكار شدهام كه آن موقعها با من بازي ميكردند و اين حس خيلي خوبي است.»
- پدر موفق بوده اما...
وقتي رهام زندگي پدرش را مرور ميكند، ميبيند پدرش در خيلي از ابعاد زندگي موفق بوده؛ يك استاد دانشگاه خوب، يك سردبير باتجربه و يك مدير موفق در شبكههاي راديويي و تلويزيوني، اين وسط فقط يك نكته ميماند كه رهام خيلي از آن خشنود نيست؛ «پدرم از نظر اقتصادي اصلا موفق نبودند؛ يعني هيچوقت چندان به مسائل مالي توجهي نداشتند، به همينخاطر ما الان از نظر مالي در آن وضعي نيستيم كه با توجه به تلاشهاي پدرم بايد باشيم.» و حالا كه خودش دارد زندگي را تجربه ميكند و تقريبا راه پدر را ادامه ميدهد، سعي ميكند با اين مسئله برخورد جديتري داشته باشد؛ «راستش من خيلي سعي كردم از زندگي پدرم تجربه كسب كنم. شغل ما ايجاب ميكند كه در جايي كه كار ميكنيم حضور داشته باشيم. من نهايتا ميتوانم 3شيفت كار كنم ولي يك نويسنده ممكن است در خانه بنشيند و با لپتاپ يك تيتر پيشنهاد بدهد كه ساليان سال بماند و براي چندنشريه مطلب بنويسد. با اين حال من تلاش كردم هم از نظر فرهنگي و هم از نظر اقتصادي بهمراتب بالايي برسم ولي خب دومياش را فكر نميكنم اتفاق بيفتد!» آقاي بهزادي اين انتقاد پسر به زندگياش را وارد ميداند و اعتراف ميكند كه خود را در كار و حرفهاش آنقدر محصور كرده بوده كه هيچچيز ديگر را در كنارش نميديده؛ «من عاشق اين كار بودم و هستم. همين عشق است كه باعث ميشود در اين سن و بعد از اين همه سال هنوز كار روزنامهنگاري را ادامه بدهم. اما در كنار اين عشق لازم است آدم به زندگياش هم برسد. زندگي من براي پسرم تجربه بوده، حالا او ميداند كه هم بايد آن عشق و علاقه را به كارش داشته باشد و هم دنبال زندگي خوب باشد. آدم ميتواند هم يك روزنامهنگار عاشق باشد و هم دنبال نيازهاي مادياش برود. اما خب، چيزي كه در كل تاريخ و در تمام دنيا ثابت شده اين است كه كسي كه دنبال كار فرهنگي است، معمولا از نظر مادي ارضا نميشود. به هر حال من هم اگر الان پول ندارم پرستيژي دارم كه برايم ميماند و راضيام ميكند. اين خيلي قشنگ است!»