يك لحظه مادرم بالاي تابوت آمد و گفت: «عباس! بلند شو». بياختيار از درون تابوت بلند شدم و مادرم مرا در آغوش كشيد. بعد از نماز صبح خوابم را براي فرماندهمان، جمشيد، تعريف كردم. سرش را خم كرد و با دست راستش پيشانياش را خاراند و با لبخندي گفت: «عباس جان! خوش به سعادتت! خيري در پيش داري». تمام روز فكرم در پي خواب بود؛ يعني امروز شهيد ميشوم؟ بعد كه شهيد شدم، دوباره زنده ميشوم؟! اي كاش به آقا مرتضي، پيشنماز مسجد محلهمان هم دسترسي داشتم و تعبيرش را ميپرسيدم. هي با خودم تكرار ميكردم: «خيره عباس! خيره!»
شب حمله رسيد. شروع به پيشروي كرديم. رسيديم به ميدان مين، وقت نداشتيم، بايد معبر باز ميشد. اول اسماعيل رفت، فرمانده دسته ضربت بود، مثل شير غريد و چنان «ياعلي»اي گفت كه صدايش تا آسمان رفت. فقط ديدم كه صداي انفجار آمد و پايش قطع شد و در هوا چرخيد. از زمين و آسمان گلوله ميباريد. بچهها با آن همه فشار، يك قدم هم عقب نكشيدند. فرياد «يازهرا» كنار صداي آتشبار دشمن كل منطقه را گرفته بود. خيلي از بچهها پركشيدند. نزديك صبح بود كه شدت درگيري كم شد. ارتش عراق نيروهاي جديدش را وارد خط كرده بود. در ابتداي پاتك ديدم علي كه آرپيچي زن دستهمان بود، روي زمين افتاد. تركش خمپاره هردو پايش را قطع كرده بود. آرپيچي را برداشتم و نشانه گرفتم. بعد از شليك چيزي نفهميدم. فقط حس كردم سبك شدم.
خمپاره 120خورده بود سمت راست بدنم. صدايي نميشنيدم. بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، از تيراندازي خبري نبود. توان راه رفتن نداشتم. تشنه بودم. اطرافم پر از پيكر بچههاي دستهمان بود. يك روز و يك شب كامل گذشت. صبح با ضربه لگد، چشمهايم را باز كردم. عراقيها بالاي سرم بودند.
نميگذاشتند به خانوادههايمان نامه بدهيم. دائم تهديد و شكنجه ميشديم. ميگفتند: «نامتان در ليست نيست». راست ميگفتند. نام ما را در ليست صليب سرخ وارد نكرده بودند كه دستشان باز باشد و هر بلايي خواستند سرمان بياورند. دو نفر از بچهها شكنجه را تاب نياوردند و شهيد شدند. خودمان به خاك سپرديمشان. فقط به مادرهايشان فكر ميكردم كه حالا چه ميكنند و چه ميكشند و اگر زنده ماندم چطوري به آنها خبر بدهم.
سالهاي اسارت گذشت. وقتي برگشتيم خيلي دير شده بود و امام رفته بود.
خانوادهام دنبالم نيامده بودند. با ستاد اسرا تماس گرفتند و معلوم شد همان سالي كه اسير شدهام پيكر رزمندهاي كه قابل شناسايي نبوده را به جاي من به خاك سپردهاند و حالا هم كوچهمان به نامام بود. خواهش كردم كسي خبر زنده بودن و آزاد شدنم را به خانوادهام ندهد. از طريق ستاد، شماره يكي از رفقا را پيدا كردم و شبانه سمت شهرمان حركت كرديم. مستقيم رفتيم قطعه شهدا و سر مزارم. آنقدر گريه كردم كه همانجا خوابم برد. آفتاب زده بود كه ديدم مادرم بالاي سرم ايستاده و ميگويد: «عباس! عباسم! بلند شو مادر! بلند شو قربان قد و بالايت بروم. بلند شو شهيد زندهام...»
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۱
همشهری دو - امیر اسماعیلی: خواب دیدم شهید شدهام، مرا داخل تابوت گذاشتهاند و در حال تشییع پیکرم هستند.