بعيد ميدانم نياكان ما اين همهچيز بهدردنخور در انباريهايشان نگه داشته باشند؛ شايد 4 تكه چيني براي جهاز دختر دمبختي يا رختخواب اضافهاي. براي ما انباري تبديل شده به پسماندههاي زندگيمان در 30سال گذشته و لبريز از وسايلي است كه نميدانيم چرا داريم نگهشان ميداريم.
چسبيدن به دورريختنيها از عدمامنيت دروني ناشي ميشود؛ به همين سادگي. همين احساس عجيب و غريبي كه فكر ميكنيم پلوپز سوخته يك وقتي ممكن است لازممان شود يا اينكه شايد در يك برهه از زندگي شلوغمان دوباره دلمان بخواهد ژول ورن بخوانيم يا جدول ضرب حفظ كنيم.
رهاشدن از انباريها و كمدهاي درهم و برهم كار سادهاي نيست. بعضي وقتها نيرويي از بيرون بايد به كمك بيايد. دوستي كه به اندازه كافي نزديك باشد كه بشود اين شلوغيها را نشانش داد و آنقدر رك و راست باشد كه دستش را بگذارد روي تكههاي قديمي و صراحتا بپرسد: «اين آشغالها رو براي چي نگه داشتي؟» آن وقت از پشت نگاه ديگري ميشود به تكههاي جا مانده از سالها نگاه كرد و دوباره آنها را ديد.
فكر ميكنم حتي ميشود در مورد انباري حكمي قطعي و كلي صادر كرد «هر چيزي كه از خانه رفت توي انباري و يك سال از اقامتش در آنجا گذشت ميتواند به همان راحتي برود توي سطل آشغال يا مقصد به درد بخور ديگري پيدا كند». يكبار كه بر ترس و عدمامنيت غلبه كنيم كم كم شعفي گنگ راهش را پيدا ميكند. ميبينيم كه آنقدرها هم به اين اجزاي تاريخ مصرفگذشته وابسته نيستيم. ميبينيم كه انباريداشتن آنقدرها هم مهم نيست. وقتي كه زندگي برايمان آنقدرها هم مجالي باقي نميگذارد كه سراغ خاطرههاي قديمي برويم. تازه اگر هم فرصتي باشد كه با ديدن اشياي قديمي ياد گذشتهها بيفتيم باز دامي از افسردگي سر راهمان پهن است، از لحظههايي كه ديگر نداريم؛ لباسهايي كه ديگر اندازه تنمان نميشود؛ دوستاني كه از دست دادهايم و هزار خاطره گمشده ديگر. بدون همه اينها ميشود زندگي كرد. اگر موتورخانه ساختمان شما، مثل مال ما طغيان نميكند كه به كمكش انباري و خاطره و گذشتهها برباد رود، از يك دوست كمك بگيريد.