آقاي جعفري آمد توي اتاق و ليوان چاي را گذاشت روي ميزم و گفت: «خراب نبينمت.» لبخند كوتاه و كمرنگي زدم و توي ذهنم معني اين لبخند را ترجمه كردم كه «ول كن، بذار تنها باشم. جوابت رو نميدم، شاكي ميشي، زشته، بالاخره سن و سالي ازت گذشته. بهتره تنهام بذاري». بعد، از اين همه معني كه زير يك لبخند گذرا پنهان بود، خندهام گرفت. لبخند پررنگتري زدم و به آقاي جعفري گفتم: «ممنون بابت چاي». زد روي شانهام و گفت: «قابل نداره. چي شده حالا؟» انگار كليد انداخته باشد توي دهانم.
زبانم باز شد و حدود نيم ساعت درباره اينكه دوستي دارم كه يك سال است بدهياش را به من نميدهد، صحبت كردم. آقاي جعفري آهي كشيد و گفت: «به خاطر پول اينهمه ناراحتي؟ مگه تو نبودي كه چند روز قبل ميگفتي ديگه ميخوام شاد باشم و همه رو شاد كنم و ال و بل؟ اين بود تصميمت؟» نگاهش كردم و چيزي نگفتم. بعد دوباره خندهام گرفت. چرا من بايد فكرهايم را بنويسم كه اينطور ملت بتوانند مچم را بگيرند؟ خواستم بگويم كه شاد بودن هم تصميم بزرگ زندگيام نيست، اما تصميم گرفتم كمي مكث كنم و تلاش بيشتري براي شاد بودن كنم.
شماره تلفن دوستم را گرفتم، كلي خوش و بش كرديم و اصلا درباره بدهكارياش حرف نزدم. اجازه دادم گفتوگو تا پايان پيش برود و بعد كه خداحافظي كرديم، فكر كردم به اينكه چطور بايد به او يادآوري كنم كه قرضش را بدهد. هر راهي را كه به ذهنم ميرسيد، بررسي كردم اما همه راهها بهنظرم به نوعي خشونت و تحكم ميانجاميد. بعد تلاش كردم كه از فكر آن پول بيرون بيايم اما اين سختتر بود؛ يعني به هر چيزي كه فكر ميكردم، سرانجام به طلبم ختم ميشد. در نهايت به پيشنهاد آقاي جعفري، تصميم گرفتم كاري انجام دهم كه بزرگتر از اين دغدغه ذهنيام باشد. بايد كاري انجام ميدادم كه از هر چيزي كه ذهن را پر از خيال و فكر باطل ميكند، خلاص كند.
بعد از اتمام زمان كار، نشستم ترك موتور آقاي جعفري و نيم ساعتي رفتيم تا اينكه رسيديم به بهشتزهرا. موتورش را گوشهاي پارك كرد و بعد به آن همه قبر اشاره كرد و گفت: «آقا! قبرستون فقط واسه مصيبت نيست. گاهي بايد بياي بهش نگاه كني، بفهمي دنيا چقدر بيوفاست بعد نذاري غم الكي تو دلت بشينه». راست ميگفت، قبرستان ذهنم را از دغدغهها خالي كرده بود.