تاریخ انتشار: ۱ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۶:۲۹

همشهری دو - شید‌ا اعتماد‌: چشم‌های قهوه‌ای پدربزرگ سال‌های آخر عمرش به خاکستری می‌زد.

 صورتش تكيده شده بود و موقع راه رفتن عصاي چوبي را روي زمين مي‌كشيد. ديگر آنقدرها هم بلند قد به‌نظر نمي‌رسيد و صدايش خشدار شده بود. اگر مي‌خواستي صدايت را خوب بشنود بايد كنارش مي‌نشستي. دست‌هايت را روي پوست خشك و نازك دست‌هايش مي‌كشيدي و منتظر مي‌ماندي تا به تو نگاه كند. رگ‌هاي برجسته آبي رنگ از روي انگشت‌هايش آغاز مي‌شد و در تمام تنش مي‌دويد. سرش را به آرامي مي‌چرخاند و نگاه خاكستري و چشم‌هاي پير را به تو مي‌دوخت و مي‌فهميدي كه وقتش شده كه بروي يا هنوز مي‌تواني بماني. رد تمام سال‌هاي رفته روي چهره‌اش بود. رد خنده‌هايي كه با قهقهه‌هاي بلند آغاز مي‌شد.

رد خشمي كه چين‌هايي عميق روي پيشاني‌اش جا مي‌گذاشت. رد نگراني‌هايي كه لايه‌اي از اشك و اندوهشان در چشم‌هايش مانده بود. به پدربزرگ كه نگاه مي‌كردي مي‌فهميدي كه سال‌ها روي زمين زندگي كرده است و ديگر هيچ‌چيز نه آنقدرها غمگينش مي‌كند و نه خوشحال. پدربزرگ كه بود، مي‌فهميدي گذر زمان آنقدرها هم ترسناك نيست تا وقتي زنده بود و مي‌ايستاد و فروتن بود و آرام. سال‌هايي كه از سرش گذشته بود، تجربه‌ها، اتفاق‌ها و فقدان‌ها سنگ به سنگ او را ساخته بود. سنگ به سنگ زيبا... .