از بچهها خجالت ميكشيدم وگرنه همانجا شروع ميكردم به مشت و مال دادن مرد خسته خانهام. آنقدر خسته بود كه حتي نشستن هم برايش سخت بود. وقت گلايه نبود. اصلا در طايفه ما كي زن ميتوانست به مردش گلايه كند؟ اما ديگر طاقت نداشتم و تحملم تمام شده بود. سرم را انداختم پايين و با صدايي ريز گفتم: «آقا گلاحمد! ما بهخاطر جنگ در افغانستان جلاي وطن كرديم و به غربت اومديم، حالا اگه در جنگ ايران و عراق برات اتفاقي بيفته، من با اين بچههاي قدونيمقد چه كنم؟» آقا گلاحمد دستش را زير چانهام گرفت و سرم را بالا آورد. لبخندي زد و گفت: «فاطمهخانم! امام حكم جهاددادن. ما مقلد ايشون هستيم و فتواي شرعي، افغان و ايراني نميشناسه». توكلش به خدا بود. با آنكه اگر يك روز سركار نميرفت و حقوق كارگري روزمزدش را نميگرفت سفرهمان خالي ميماند با اين حال ميرفت منطقه و ميآمد.
محمد كه به دنيا آمد انگاري رنگ زندگيام عوض شد. فكر ميكردم اين همان فرزندي است كه وقت پيريام ميتوانم دستم را روي شانههايش بگذارم. محمد از آن بچههاي شيطان و خواستني بود. وقتي براي خريد نان و سبزي بيرون ميرفتم، جفت پاهايش را با پارچه به هم ميبستم، ولي وقتي برميگشتم ميديدم در حال بالا رفتن از تير چراغبرق است، با هزار جانم و چشمام و وعده اسباببازي و خوراكي پايين ميآوردمش.
آقاگل احمد مقنيگري ميكرد. محمد هم ميرفت كمكش. درس هم ميخواند. يك روز كه به مدرسه رفتم، معلمش گفت: «از اين پسر! درسخون در نميآد. دائما سر كلاس در حال چرته. نمرههاش هم پايينه». گريهام گرفت. گفتم: «من براي محمدم آرزوها دارم...». تمام روز را گريه كردم. از آن روز به بعد ديگر هيچ معلمي محمد را در كلاسهايش در حال چرتزدن و حواس پرتي نديد. آخر سال هم شد شاگرد اول كلاس.
رشيد و برازنده كه شد به افغانستان برگشت و 3سال با طالبان جنگيد. در اين 3سال روزي صدبار از دلشوره ميمردم. براي آقاگلاحمد خبر آوردند كه در ميدان جنگ كسي حريف دلاوريهايش نيست و طالبان تصميم گرفتهاند او را در شهر ترور كنند. طاقت نياوردم، آنقدر پاپيچش شدم تا برگشت. گفتم دست و بالش را بند ميكنم تا ديگر نرود، اما مگر زير بار ميرفت؟ اين تا وقتي بود كه دخترخالهاش، آمنه را در اصفهان ديد. حالا محمد مصّر شده بود. شوهرخالهاش حاضر نبود دخترش را به محمد بدهد بهخاطر اينكه دستش خالي بود. محمد كوتاهبيا نبود. 3سال تلاش كرد و آنقدر رفتوآمد و ريشسفيد به خانه خالهاش فرستاد تا قول آمنه را از شوهرخالهاش گرفت.
خيالم تازه از سر و سامان گرفتنش راحت شده بود كه از گوشه و كنار شنيدم عزم جنگ در سوريه كرده. چندباري هم از اصفهان اعزام شده بود. وقتي براي خداحافظي آمد، خواهرش، زينب، مهماني ترتيب داد و پير و جوان فاميل و طايفه را جمع كرد تا محمد تازه دامادم را از صرافترفتن بيندازند. با ادب و متانت حرف همه را شنيد. تلفن همراهش را درآورد و فيلمي از وحشيگري داعشيها نشان جمع داد. يك حرفش هنوز در گوشم هست: «مگر وهب، جوان و داماد نبود كه رفت جهاد؟»
زنگ زد و با عجله گفت: «اينجا شلوغ شده، اگر بودم پنجشنبه خونهام وگرنه حلالم كنين». تا آمدم حرفي بزنم قطع كرد. محمدم! دامادم! رشيدم! وهبم! پنجشنبه نيامد...
همشهری دو - امیر اسماعیلی: برایش چای آوردم و گفتم: «خسته نباشی آقا! خدا قوت».
کد خبر 344221
نظر شما