تاریخ انتشار: ۳ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۸

همشهری دو - امیر اسماعیلی: برایش چای آوردم و گفتم: «خسته نباشی آقا! خدا قوت».

از بچه‌ها خجالت مي‌كشيدم وگرنه همانجا شروع مي‌كردم به مشت و مال دادن مرد خسته‎ خانه‎ام. آنقدر خسته بود كه حتي نشستن هم برايش سخت بود. وقت گلايه نبود. اصلا در طايفه ما كي زن مي‌توانست به مردش گلايه كند؟ اما ديگر طاقت نداشتم و تحملم تمام‌ شده بود. سرم را انداختم پايين و با صدايي ريز گفتم: «آقا گل‎احمد! ما به‌خاطر جنگ در افغانستان جلاي وطن كرديم و به غربت اومديم، حالا اگه در جنگ ايران و عراق برات اتفاقي بيفته، من با اين بچه‎هاي قد‎و‎نيم‎قد چه كنم؟» آقا گل‎احمد دستش را زير چانه‎ام گرفت و سرم را بالا آورد. لبخندي زد و گفت: «فاطمه‌خانم! امام حكم جهاددادن. ما مقلد ايشون هستيم و فتواي شرعي، افغان و ايراني نمي‎شناسه». توكلش به خدا بود. با آنكه اگر يك روز سركار نمي‎رفت و حقوق كارگري روزمزدش را نمي‎گرفت سفره‎مان خالي مي‎ماند با اين حال مي‌رفت منطقه و مي‎آمد.

محمد كه به دنيا آمد انگاري رنگ زندگي‎ام عوض شد.‌ فكر مي‌كردم اين همان فرزندي است كه وقت پيري‎ام مي‌توانم دستم را روي شانه‌هايش بگذارم. محمد از آن بچه‌‌هاي شيطان و خواستني بود. وقتي براي خريد نان و سبزي بيرون مي‎رفتم، جفت پاهايش را با پارچه به هم مي‌‎بستم، ولي وقتي برمي‎گشتم مي‌‎ديدم در حال بالا رفتن از تير چراغ‌برق است، با هزار جانم و چشم‌ام و وعده‌ اسباب‌بازي و خوراكي پايين مي‎آوردمش.

آقاگل احمد مقني‌گري مي‌كرد. محمد هم مي‌‎رفت كمكش. درس هم مي‎خواند. يك روز كه به مدرسه رفتم، معلمش گفت: «از اين پسر! درس‌خون در نمي‎آد. دائما سر كلاس در حال چرته. نمره‌هاش هم پايينه». گريه‎ام گرفت. گفتم: «من براي محمدم آرزوها دارم...». تمام روز را گريه كردم. از آن روز به بعد ديگر هيچ معلمي محمد را در كلاس‎هايش در حال چرت‌زدن و حواس پرتي نديد. آخر سال هم شد شاگرد اول كلاس.

رشيد و برازنده كه شد به افغانستان برگشت و 3سال با طالبان جنگيد. در اين 3سال روزي صدبار از دلشوره مي‌‌مردم. براي آقاگل‎احمد خبر آوردند كه در ميدان جنگ كسي حريف دلاوري‎هايش نيست و طالبان تصميم گرفته‌اند او را در شهر ترور كنند. طاقت نياوردم، آنقدر پاپيچش شدم تا برگشت. گفتم دست و بالش را بند مي‎‌كنم تا ديگر نرود، اما مگر زير بار مي‌‎رفت؟ اين تا وقتي بود كه دخترخاله‎اش، آمنه را در اصفهان ديد. حالا محمد مصّر شده بود. شوهرخاله‎اش حاضر نبود دخترش را به محمد بدهد به‌خاطر اينكه دستش خالي بود. محمد كوتاه‌بيا نبود. 3سال تلاش كرد و آنقدر رفت‌وآمد و ريش‌سفيد به خانه‎ خاله‌اش فرستاد تا قول آمنه را از شوهرخاله‌اش گرفت.

خيالم تازه از سر و سامان گرفتنش راحت شده بود كه از گوشه و كنار شنيدم عزم جنگ در سوريه كرده. چندباري هم از اصفهان اعزام شده بود. وقتي براي خداحافظي آمد، خواهرش، زينب، مهماني ترتيب داد و پير و جوان فاميل و طايفه را جمع كرد تا محمد تازه دامادم را از صرافت‌رفتن بيندازند. با ادب و متانت حرف همه را شنيد. تلفن همراهش را درآورد و فيلمي از وحشي‌گري داعشي‎ها نشان جمع داد. ‌‌‌‌يك حرفش هنوز در گوشم هست: «مگر وهب، جوان و داماد نبود كه رفت جهاد؟»

زنگ زد و با عجله گفت: «اينجا شلوغ شده، اگر بودم پنجشنبه خونه‎ام وگرنه حلالم كنين». تا آمدم حرفي بزنم قطع كرد. محمدم! دامادم! رشيدم! وهبم! پنجشنبه نيامد...