بوی دماغ سوخته، مثل بوی غذای سوختهي مامانِ آدم که تا هفت تا کوچه آنورتر هم میرود و آبروی خاندان آدم را میبرد، تا هفت نفر آنورتر میرود و آبروی آدم را میبرد.
البته باید به این نکته هم اشاره کرد که بعضی وقتها دیگر دست آدم نیست که. یعنی میخواهد تابلو نشود که به كسي حسودی میکند ولی نمیشود.
مثلاً شما خودتان بگویید وقتی پسرخالهي شما با آن قیافهي زاغارتش، با دوچرخهي کورسی تکچرخ میزند و شوهرخالهتان به شما میگوید: «آخی! اگه بچهي خوبی باشی ایشالا سال دیگه بابات برات دوچرخه میخره.» شما طاقت میآورید؟ ما که طاقت نیاوردیم. زورمان به شوهرخاله نرسید، به دوچرخه که رسید!
یا وقتی بابای آدم به آدم میگوید که برو از بچههاي مردم یاد بگیر، آدم لجش میگیرد دیگر. نمیگویند این «بچههاي مردم» کی هست؟ از کجا آمده؟ بابای آدم او را کجا دیده؟
اصلاً بر فرض که من بچههاي مردم را پیدا کردم، چه چیزی را از او یاد بگیرم؟ نمرهام کم میشود از او یاد بگیرم. هوس چیپس میکنم از او یاد بگیرم. توی مهمانی از او یاد بگیرم... یکهویی خب تربیتم را بسپارید به «بچههاي مردم» و خلاص!
بیا و خودت را عزیز دلم
شبیه همان که نبودی نکن!
نسوزان خودت را که بو میرسد
به بینی مردم، حسودی نکن
تصويرگري: مجيد صالحي