او از معدود بازماندگان انفجار 8 شهريور سال 60 در دفتر نخستوزيري است؛ انفجاري كه جان 2 پاره تن انقلاب را گرفت: رجايي و باهنر. مردمي كه آن روز در مركز شهر تردد ميكردند حوالي ساعت 3بعدازظهر صداي مهيب انفجاري را شنيدند كه شايد برايشان چندان عجيب و غريب نبود. مدتي قبل بمبگذاري در دفتر حزب جمهوري اسلامي جان 72يار انقلاب را گرفته بود و حالا انفجاري ديگر براي انتقام از مردم انقلابي. هر دو بمبگذاري بعد از عزل بنيصدر صورت گرفت. منافقين وارد فاز جديدي شده بودند و صداي انفجارها در شهر براي مردم غريب نبود. اما آن بمب چگونه كار گذاشته شد؟ در آن جلسه چه ميگذشت؟ اين سؤالات و سؤالات ديگري را روي ميز مصاحبه با محمدمهدي كتيبه رئيس اداره دوم ارتش در آن زمان گذاشتيم كه در آن جلسه حضور داشت و پس از انفجار زخمي شد.
- اگر اشتباه نكنم جلسه روز هشتم شهريور، جلسه امنيت ملي بود، درست است؟
بله، جلسات امنيت ملي هر يكشنبه ساعت 3 بعدازظهر تشكيل ميشد. در اين جلسات رئيس شهرباني، رئيس ژاندارمري، رئيس كميته و رئيس اطلاعات سپاه حضور داشتند و از ارتش هم 6-5نفر از افسران رده بالا شركت ميكردند. اين افراد از نفرات ثابت جلسه بودند و هرهفته حضور داشتند.
- ميخواهم از حاشيههاي آن جلسه بگوييد؛ اينكه موضوع جلسه چه بود و دقيقا چه اتفاقي در زمان انفجار افتاد؟
ساعت 3 بعدازظهر جلساتمان شروع ميشد، هر كدام از افراد آمدند و سر جاي خودشان قرار گرفتند. مسعود كشميري هم كه اين جنايت را انجام داد وارد جلسه شد. ما نخستين نفرات بوديم. آقاي رجايي و آقاي باهنر هم آمدند و در جاي خودشان مستقر شدند. آقاي رجايي فرمودند: من ديگر نبايد در اين جلسات شركت كنم، آقاي باهنر جلسه را شما اداره كنيد. شهيدباهنر هم فرمودند: امروز كه حضور داريد خودتان جلسه را اداره كنيد. آقاي رجايي بهدليل اينكه رئيسجمهور شده بودند ديگر جزو اعضاي اين جلسات نبودند. عادت اين بود كه در شروع جلسات، اول رئيس شهرباني كل كشور گزارش هفتگياش را ارائه ميداد كه در هفته گذشته در سطح ايران چه اتفاقاتي افتاده است. معمولا پس از ايشان رئيس كميته گزارش ميدادند و مطالبي هم اگر ارتش و سپاه داشتند بعد از اينها اعلام ميكردند و آقاي رئيسجمهور و نخستوزير هم اگر دستوراتي را در رابطه با اين مسائل داشتند ميفرمودند. براي آقاي كشميري هم كه بمب را جاسازي كرده بود مشخص بود كه هركسي گزارشاش چقدر طول ميكشد. بمب ساعتياي كه كار گذاشته بود درست بعد از پايان گزارش رئيس شهرباني تنظيم شده بود. چون تا حالا كسي تشخيص نداده كه بمب در كجا جاسازي شده بود، از نظر من آقاي كشميري بمب را در ضبط صوتي بزرگ جاسازي كرده بود كه كنار آقاي باهنر و رجايي گذاشت.ايشان چون دبير جلسات بود تمام صحبتها را ضبط ميكرد و مينوشت. بنابراين وي ضبطصوت را هر هفته ميآورد.
- بحث آن جلسه درباره چه چيزي بود؟
آقاي وحيد دستجردي گزارش كاملي از اوضاع و وقايع هفتگي دادند. آخرين بند گزارش ايشان اين بود كه سرگرد همتي دركرمانشاه به وسيله پاسدار خودش به شهادت رسيده است. اين مطلب آخرين بند گزارشاش بود. آقاي شهيد رجايي سؤال كردند آيا اين ماجرا عمدي بوده يا اتفاقي. آقاي كلاهدوز هم فرمودند كه اتفاقي بوده است. من هم كه در جلسه بودم شروع كردم به معرفي سرگرد همتي كه ايشان افسر زير دست من بودند و آقاي دكتر چمران او را به كرمانشاه بردهاند. من همينطور كه داشتم اين مطالب را عنوان ميكردم ديدم كه بياختيار از جا پا شدم ايستادم. احساس كردم بالاي سرم دارد آتش ميگيرد و سعي ميكردم آتش بالاي سرم را خاموش كنم. صداي بمب بسيار زياد بود و 2پرده گوش من پاره شده بود. بعد كه ايستادم متوجه شدم كه بمبگذاري صورت گرفته است. صداي انفجار آنقدر زياد بود كه ما در جلسه آن را نشنيديم اما در همه محلات اطراف صدا شنيده شده بود. كمكم خودم را پيدا كردم. دست و پايم را تكان دادم ديدم سالمام. پشت سرم را نگاه كردم ديدم در خروجي كه من كنارش نشسته بودم خرد شده. تقريبا نخستين نفري بودم كه از صحنه بيرون آمدم. بين 20نفري كه در آن جمع حضور داشتيم آقايان رجايي و باهنر در دم شهيد شدند و آقاي دستجردي كه زخمي شده بودند3-2 روز بعد به رحمت خدا رفتند. باقي نفرات زخمي شده بوديم و سوختگي داشتيم. آقاي سرهنگ وصالي هم حالشان خيلي بد بود، همه آمديم بيرون و فقط آن 3 نفر شهيد شدند.
- شما آقاي كشميري را ميشناختيد؟ جايي خواندم او با ارتش مراوداتي داشته است؟
آقاي كشميري و 3 نفر ديگر را دولت موقت به ارتش معرفي كرده بود. اين 4نفر توسط رئيس دفتر مهندس بازرگان بهصورت كتبي به ما معرفي شده بودند كه اسناد سري و بهكلي سري را در اختيار بگيرند. معمولا در ارتش، اسناد سري و بهكلي سري را در منطقهاي نگهداري ميكنند كه همه كس دسترسي به آنها نداشته باشد. آنها اينقدر جايگاهشان بالا بود كه هيچ كدام از ما نظاميان را شايسته اين مقام نديده بودند و ايشان را معرفي كرده بودند. آقاي محمد رضايي در ارتش و ستاد مشترك اين كار را انجام ميدادند، آقاي داداشي در نيروي زميني و آقاي كشميري هم در نيروي هوايي، همينطور شخص ديگري در نيروي دريايي كه نامشان خاطرم نيست. آنها قسمتي از اداره دوم ارتش را كه وظيفه كار اطلاعاتي به دوشاش بود، اشغال كرده بودند و اسناد را در آنجا نگه ميداشتند. اسناد و مداركي هم آنجا بود كه نشان ميداد علاوه بر نگهداري اسناد، يكسري كارهاي اطلاعاتي هم انجام ميدادند. من كه رئيس اداره دوم بودم از آنها پرسيدم كه شما براي چهكسي كار ميكنيد؟ يعني رده سلسله مراتب شما كيست و آنها پاسخي ندادند. تيمسار ظهيرنژاد كه رئيس ستاد ارتش بود از اين موضوع خيلي نگران و ناراحت بودند و آنها هيچ وقت نگفتند كه از كجا دستور ميگيرند ولي حقوق آنها را آقاي خسرو تهراني در نخستوزيري پرداخت ميكردند. ما هم كه در نيروهاي سهگانه ارتش بوديم با ايشان ارتباط داشتيم و آنها تشكيلاتي زيرزميني حساسي را براي خودشان درست كرده بودند.
- چگونه آقاي كشميري وارد سيستم ميشوند، از توابين بودند؟
من هيچ اطلاعي از اينكه چطور آقاي كشميري انتخاب ميشوند و به ارتش ميآيند ندارم. فقط ميدانم رئيس دفتر آقاي بازرگان ايشان را معرفي كردند بهعنوان فردي بسيار مطمئن كه اسناد به آنها سپرده شود.
- تحليل شما در آن زمان از اين بمبگذاري چه بود؟ فكر ميكرديد هدف كشميري چه بوده است؟
برنامه اينطور بود كه در جريان بركناري بنيصدر، اينها ميخواستند زهرچشمي به ارتش و دولت نشان دهند. بنابراين اول برنامه حزب جمهوري اسلامي را بهوجود آوردند، دو ماه بعد هم جلسه دفتر نخستوزيري. هدفشان هم از بين بردن تعداد بالايي از سران ارتش و معاون وزير كشور، رئيس كميته و خيليهاي ديگر بود اما فقط همان چند نفر شهيد شدند.
- شما در اداره دوم ارتش ارتباط نزديكي با آقايان باهنر و رجايي داشتيد. ميخواهم از پيشينه ارتباطتان با شهيد باهنر و رجايي برايمان بگوييد.
من در سال 59 بهعنوان رئيس اداره دوم ستاد مشترك ارتش انتخاب شدم. آن زمان در مملكت هيچ نوع وزارت اطلاعاتي وجود نداشت. تقريبا كارهاي اطلاعاتي روي زمين مانده بود و خيلي از مسائل انجام نميشد. در ارتش امكانات وسيعي فراهم كرديم و به دولت پيشنهاد داديم كه اگر اجازه دهيد ما در اين موارد، اطلاعاتي را جمعآوري كنيم و در اختيارتان بگذاريم.
آقاي باهنر قبول كردند. مثلا اكيپي از اداره دوم را فرستاديم به آموزش و پرورش و خيلي به ايشان كمك شد و راضي بودند. ازجمله نشريهاي كه با تيراژ 600-500هزارتايي با قيمت خيلي كم چاپ ميشد و مجاني در اختيار همه دانشآموزان قرار ميگرفت را ما بررسي كرديم و ديديم كه اين نشريه را تودهايها اداره ميكنند و افكار و عقايدشان در آن است. آقايباهنر دستور تعطيلياش را دادند. همينطور در وزارت كار. آقاي احمدتوكلي وزير كار بودند. تعداد زيادي از تودهايها و كمونيستها درصدد تعطيلكردن كارخانهها بودند و ميخواستند وضعيت اقتصادي كشور را خراب كنند. تقريبا جاهاي ديگر هم وضع به همين منوال بود. البته كسي به ما ابلاغ نكرد كه اطلاعاتي را جمعآوري كنيم اما ما هرچه اطلاعات كسب ميكرديم منتقل ميكرديم. ما كتابچهاي تقريبا 200صفحهاي تنظيم كرديم و تمام خطرات منافقين را در همه مسائل قيد كرديم؛ در همان سال59، قبل از ماجراي بنيصدر. اگر آن دفترچه را الان بررسي كنيد تمام فعاليتهايي كه منافقين كردند را ما پيشبيني كرده بوديم.
- اگر برگرديد به آن زمان آيا حسرت و افسوسي برايتان باقيمانده است؟
ببينيد ما بايد هميشه مراقب نفوذ باشيم و عناصر نفوذي را زيرنظر داشته باشيم. آقاي كشميري بهقدري ظاهر آراسته و حركات شايسته و بايستهاي داشت كه هيچ وقت باور نميكرديم عنصر نفوذي باشد. آقاي رجايي خيلي از ايشان تعريف كرده بودند. خود شهيد رجايي ميگفتند من پشت ايشان نماز ميخوانم. اما اين به ما نشان ميدهد كه هرچيزي را سريع نپذيريم. اين افراد به عقيده من به خاطر بي دقتي وارد سيستم شدند هرچند شرايط انقلابي كشور انتخاب افراد را دشوار كرده بود اما كشميري و كشميريها درس عبرتي بايد باشند براي ساير مسئولان.
- هسته مقاومت در ارتش
وقتي در سال39 به دانشكده افسري آمدم اوضاع مذهبي دانشكده برايم خيلي غيرقابلقبول بود. تصميم داشتم ارتش را رها كنم اما كمكم افرادي را كه مثل خودم بودند پيدا كردم؛ افرادي مثل آقاي فكورايي و اسماعيل سهرابي و اقاربپرست و امثال اينها... ولي بعد برنامه منظم شد و توسط آقاي نامجو به جلساتي دعوت شديم. جلسه روز پنجشنبه و جمعه، بعد از تعطيلي از دانشكده برگزار ميشد. تقريبا برنامهاي بدون سروصدا را دنبال كرديم؛ جلساتي كه در آن قرآن و نهجالبلاغه ميخوانديم و تفسير ميكرديم. در عين حال آقاي نامجو به فكر تشكيل يك هسته مقاومت متدين در دل ارتش بود. در اصفهان و شيراز و تهران با افسران متعهد جلساتي داشتيم براي روز موعود؛ روز موعود براي ما انجام يك كودتا در دل ارتش بود.
تا اينكه من سرگرد شدم و به سنندج رفتم. در بيست و دوم بهمن سال57 همه افسران ارشد يعني سرتيپها و سرلشكرها گذاشتند و فرار كردند. آنجا من ستاد لشكر را احيا كردم. آقاي صفدري كه روحاني و نماينده حضرت امام در سنندج بود گفت كه كسي را براي فرماندهي لشكر سنندج انتخاب كنم. من كسي را نداشتم. آنها فرماندهي لشكر را بهخودم پيشنهاد دادند. انتخاب يك سرگرد براي فرماندهي لشكر اصلا سابقه نداشت. اما تصميم گرفته شده بود و از تلويزيون هم اعلام شد. وقتي اين پيام را گرفتيم با سازماندهياي كه از قبل داشتيم شروع به كاركرديم و بعد هم به مردم و هم به سربازان اعلام كرديم كه در خدمت امام هستيم و هيچ نظر سويي نداريم و بايد نيروي لشكر را در خدمت انقلاب قرار دهيم. مدتي بعد فرد ديگري جايگزين من شد و من به تهران آمدم. در تهران شهيد نامجو از من خواست براي احياي دانشكده افسري به او كمك كنم اما من از كاري كه در ارتش و ماموريتي كه در كميته داشتم راضي بود. سرانجام تصميم اين شد كه در سال 59 بنده را براي رياست اداره دوم ارتش احضار كردند و تا سال 65 بنده در اين سمت انجام وظيفه كردم.
- بنيصدر، رجايي، آقا
بنيصدر مليگرايي بود كه به هيچوجه به اسلام و ولايت فقيه اعتقادي نداشت. وقتي به دفترش ميرفتيم سرتاسر دفترش عكسهاي آقاي مصدق بود. بعد در موضعگيريها و برنامههايش هم همينطور بود. به او پيشنهاد دادم براي حفاظت اطلاعات ارتش برنامهريزي كنيم و كار بنيادي انجام دهيم. بنيصدر گفت برويد انجام دهيد. يك ماهي طول كشيد كه اطلاعات جمعآوري شد و از خود آقاي بنيصدر دعوت كرديم كه بيايند طرح را ببيند و تصحيح كند. شب كه آمد چون من روابطم با آقاي سيدحسن آيت نزديك بود از دم در كه آمد داخل، گفت كتيبه اين آقاي رضواني از طرفداران من را زنداني كردهاند! گفتم كه آقاي رضواني را براي اين گرفتند كه آهن را براي ارتش خريده اما در ساختمانسازي خودش استفاده كردهاست. جا خورد! وقتي طرحمان را ديدند گفتند حكايت كار شما مثل اين است كه شما ميبينيد سيلي خانمانسوز در جريان است و ميخواهيد جلويش را بگيريد، اگر ميخواهيد سد بسازيد درست است، اما اگر ميخواهيد با سيل بجنگيد غلط است! اين حرفشان هم خيلي چرند بود. شب هم در تلويزيون همين مطلب را گفتند. خلاصه جلوي كار ما را گرفتند كه كار به سرانجام نرسد.
آقايان باهنر، رجايي و خامنهاي اما برعكس بنيصدر هدفشان دنبالهروي از ولايت فقيه بود و رابطه بسيار بهتري با ارتش داشتند. حضرت آقا كه از روز اول انقلاب بهعنوان نماينده امام در ارتش انتخاب شدند و تمام كارهايي كه انجام ميداديم زيرنظر ايشان بود. جنگ تحميلي كه شروع شد شهيد چمران و آقا به اهواز رفتند و ستاد جنگهاي نامنظم را به راه انداختند. حضرت آقا در ارتش محبوبيت و مقبوليت زيادي براي خودشان داشتند و دارند. اينها البته همه پيش از رهبري ايشان بود.
- رجايي گفت جلدش اضافي است!
ما هر روز بولتني تهيه ميكرديم از اطلاعات و براي مقامات ميفرستاديم. وقتي آقاي رجايي نخستوزير شدند روزي مرا ديدند و گفتند كه آقاي كتيبه! اين جزوهاي كه تهيه ميكنيد، خيلي خوب است اما جلدش اضافي است. نيازي به جلد وجود ندارد. اصل محتواست كه شما تهيه ميكنيد. يعني به صرفهجويي خيلي توجه داشتند. من با ايشان ابتداي جنگ به بازديد از دزفول هم رفتم. او همواره يار مستضعفان بود. همه نگراني او رسيدگي به وضعيت جنگزدگان بود.
- همين برايم بس است ميخواهم چكار؟!
امير اسماعيلي از سادهزيستي شهيد رجايي ميگويد
برادر و پدرم بيشتر از من در مغازه بودند و شهيد را از نزديك ملاقات ميكردند. من اما بيشتر با اهالي رفتوآمد داشتم و پاي حرفهايشان مينشستم. خوب بهخاطر دارم كه يكبار يكي از همسايهها برايم تعريف ميكرد كه فلاني براي اينكه به شهيد رجايي نزديك شود و از او و مقامش سود ببرد به او گفته بود: چرا كولر خانهات اينقدر كهنه است. من يك كولر نو برايت ميخرم تا هم صداي كمتري داشته باشد و هم خانه را خنكتر كند. شهيد رجايي هم در جواب مرد همسايه گفته بود: «كولر نو ميخواهم چكار! وقتي اين كولر كارم را راه مياندازد و هواي خانه را خنك ميكند چرا بايد خرج اضافه كنم. تازه اگر هم بخواهم كولرم را عوض كنم با پول خودم عوض ميكنم! اما اين كولر سالهاست كه مانند ساعت كار ميكند و خراب نيست! چرا بايد عوض كنم؟»
اين فقط يك سوي ماجراست. بعدها شنيدم كه همسايهها به او گفته بودند: خانهات را بساز! و او همان حرفها را تحويل همسايهها داده بود. ميخواهم بگويم اين مرد فقط حرف نميزد بلكه به آنچه ميگفت عمل ميكرد. او ميگفت سادهزيست باشيد و خودش سادهزيست بود. سادهزيست و مردمي... .
- نسيه نيازمندان را تسويه ميكرد
حميد اسماعيلي كاسب قديمي محله از خيرخواهي شهيد رجايي روايت ميكند
آن روزها جوان بودم. 18سال بيشتر نداشتم و تصور نميكردم مردي كه هر روز صبح با يك قالب پنير و يك ظرف كوچك خامه از مغازه بيرون ميرود روزي از روزها نامش به عنوان بزرگترين مرد تاريخ اين كشور رقم بخورد. آن روزها پدر خدا بيامرزم حسن اسماعيلي تنها كاسب محله بود و اهالي تمام مايحتاج روزانه خود را از مغازه ما تهيه ميكردند. شهيد رجايي هم هر روز به مغازه ما ميآمد. صبحها پنير و خامهاي ميخريد و عصرها يك سطل ماست كوچك. با پدر خدابيامرزم هم رفاقت داشت. گاهي پيش ميآمد كه به پدرم ميگفت اگر در محله، خانوادههاي نيازمند را ميشناسيد خريدهايشان را با خودشان حساب نكنيد. به من بگوييد تا جايي كه بتوانم بدهيشان را حساب ميكنم. در حال جابهجايي اجناس بودم و اين حرفها را ميشنيدم و به روي خودم نميآوردم اما من يك خاطره دوستداشتني از شهيد رجايي دارم؛ خاطرهاي كه با سنگك تعارفكردن به من و برادر و پدرم در مغازه و با سلام عليككردن و دست به سر و گوش كشيدن پسربچههايي كه در كوچه بازي ميكردند فرق ميكند. قبل از انقلاب بود و شهيد رجايي در زندان به سر ميبرد. همه ميدانستند كه شهيد رجايي براي چه در زندان به سر ميبرد و به او افتخار ميكردند. فكر ميكنم 4سال بود كه از او خبري نداشتيم تا اينكه يك روز صبح به مغازه ما آمد. به سختي او را شناختم. البته پدرم به محض ديدن شهيد او را شناخت. به مغازه آمد و مانند هميشه به خوش و بش مشغول شد و به پدرم گفت امروز از زندان آزاد شدم. اجازه دارم از مغازه شما به خانه زنگ بزنم و خانوادهام را آماده كنم؟ ميترسم اگر بدون مقدمه به خانه بروم شوكه شوند. پدرم هم گفت اين چه حرفي است. مغازه متعلق بهخودتان است. شهيد رجايي هم با عجله شماره خانهشان را گرفت و گفت: من آزاد شدهام. چند دقيقه ديگر به خانه ميآيم. نميدانم آنسوي خط چهكسي تلفن را جواب داد اما بغض شهيد رجايي را هرگز فراموش نميكنم. از آن روز به بعد دوباره شهيد را به همان روال گذشته ديديم. صبحها براي خريد پنير و خامه ميآمد و عصرها براي خريد ماست!»
- حيف شد؛ حيف...
مجيد جوانمرد يكي از قديميترين همسايههاي شهيدرجايي از خاطرات مردي بزرگ روايت ميكند
چروك دور چشمانش و واژههايي كه مدام تكرارشان ميكند نشاندهنده اين است كه قديميترين همسايه شهيد رجايي بايد براي به يادآوردن خاطرات تلاش زيادي كند. از او ميخواهيم خاطرهاي از شهيد برايمان روايت كند. چند لحظهاي به فكر فرو ميرود و سپس ميگويد: «رفيقم بود. نهتنها با من بلكه با همه اهالي محله دوست و همراه بود. شايد اگر 6-5 سال پيش سراغم آمده بوديد، خاطراتم با شهيد و ديگر هممحلهايها را موبهمو برايتان تعريف ميكردم اما حالا پزشكان ميگويند آلزايمر گرفتهاي! باشد من آلزايمر گرفتهام اما خوبي و معرفت كه آلزايمر نميشناسد. ميخواهم بگويم شايد پزشكان معتقد باشند كه من آلزايمر گرفتهام و بايد قرص و دارو بخورم اما تا عمر دارم فراموش نميكنم كه شهيد رجايي يك مرد بزرگ تكرارنشدني بود؛ حيف بود خيلي حيف!»
دختر مجيد جوانمرد كه در سكوت به حرفهاي پدر گوش ميدهد، با گرفتن دستپدر در دستانش ميگويد: « پدر من آلزايمر گرفته و به سختي گذشته را به ياد ميآورد اما من خاطرات زيادي از آن روزها دارم؛ نهتنها كودكي من، بلكه كودكي تمام بچههاي همنسل من به بازي كردن در كوچه گذشت. گاهي در كوچه بازي ميكرديم و گاهي اگر مادرهايمان اجازه ميدادند به خانههاي هم ميرفتيم و خاله بازي ميكرديم. من هم با يكي از دخترهاي شهيد رجايي دوست بودم. هميشه هم به او ميگفتم چرا باباي تو هيچ وقت در خانه نيست و فقط عصرها به خانه ميآيد؟ دختر شهيد هم ميگفت: باباي من خيلي كار ميكند و سرش شلوغ است. با تمام اين حرفها، وقتي در خانه دوستم بازي ميكرديم شهيدرجايي به خانه ميآمد و دخترها از سر و كول بابايشان بالا ميرفتند و با او بازي ميكردند. اين را هم بگويم
وقتي آفتاب از آسمان ميرفت و به قول خودمان عصر ميشد براي بازي كردن به كوچه ميآمديم، آن وقت بود كه شهيد رجايي با يك سطل ماست از كوچه عبور ميكرد و به خانه ميرفت. خاطراتم از آن روزها در همين اندازه است اما هرگز آن روزها را فراموش نميكنم».