آنقدر بزرگ بود كه ريشههايش به ايوان پايين ميكشيد و يك ديوار پر از نقشهاي قرمز و زرد و گلهاي درهم تنيده براي ايوان درست كرده بود. بچههاي كوچكتر در حياط بازي ميكردند. يكي زير طاق قوسي پنهان شده بود و بقيه ميدويدند. صداي در حياط آمد كه از صداي خندههايشان بلندتر بود.
پدر كه تكيه دادهبود به ستون چوبي، به الوارهاي سقف نگاه كرد. يكي از الوارها ترك برداشته بود. چهارپايه را گذاشت زير پا تا از نزديك ببيندش. صداي خشخش پارچه آمد و بالا آمدن كسي با قدمهاي آرام از پلهها. بيآنكه نگاه كند ميدانست زنش آمده است. زن آنقدر ساكت ايستاد تا او سرش را آورد پايين و نگاهش كرد: «خب؟» زن لب گزيد: «جواب ميخواهند». پدر از چهارپايه پايين پريد: « همين حالا؟» باد ملايمي برگهاي درخت حياط را روي ايوان آورد. مرد به دور و برش نگاه كرد؛ به آسمان آبي پررنگ كه حتي يك تكه ابر هم نداشت، به ايوان تميز، به ديوار سنگي كه سنگهايش را خودش از كوه جمع كرده بود. زير لب گفت: «تا ببينيم خدا چي ميخواد. خيره ايشالا». درايوان پاييني دختر جوان كه گوش ايستاده بود پشت فرش بزرگ پنهان شد. گونههايش همرنگ گلهاي قالي شده بود.