حتی اگر کتانیاش پاره میشد به زبان نمیآورد که کفش نو میخواهد. مگر اینکه من یا پدرش میدیدیم و میرفتیم برایش میخریدیم. یک روز از مدرسه برگشت خانه و گفت: «من یه خودکار سه رنگ میخوام. میشه برام بخرید؟» آنوقتها مثل حالا نبود که تنوع باشد و هرچه خواستی در هر مغازهای پیدا شود. به چند کتابفروشی و لوازمالتحریری رفتم، نداشتند. روزی که همراه محمدرضا داشتیم از خیابان رد میشدیم، ديدم خودكار سهرنگي روي زمين افتاده، تا خودكار را ديدم خيلي خوشحال شدم، گفتم: «محمدرضا! خودكار سهرنگ». خم شدم خودكار را بردارم، در همان لحظه، دستم را گرفت و گفت: «مادر برندار!» گفتم: «چرا؟» گفت: «اين مال ما نيست». گفتم: «محمدرضا، مادر! اين روي زمين افتاده». سریع و خیلی مردانه جواب داد: «باشه، الان صاحبش میره خونه و میبینه خودكارش نيست، برميگرده تا پيداش كنه». همان روز وقتی پدرش از سرکار به خانه برگشت برای محمدرضا خودکار سهرنگ خریده بود.
بچهام مومن و تودار بود. تازه بعد از شهادتش فهمیدیم مسئولیتهای مهمی داشته. یک بار که از منطقه برگشته بود، آمدم لباسهایش را بشويم، در جيب لباسش برگهاي ديدم كه رويش نقاشي كشيده بود. ابروي ماه باريك بود و ردیف مورچهها و يكسري چيزهاي اينجوري كه خندهام گرفت و كنجكاوي نكردم و آن را گوشهاي گذاشتم. بعد از چند دقيقه محمدرضا، سراسيمه آمد و سراغ برگهها را گرفت . بعد فهميدم اينها اطلاعاتي است كه از شناسايي به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.
لحظهاي كه پیکر محمدرضا را كنار قبر گذاشتند و در تابوت را باز كردند. فامیل و دوستانش آمدند بالای سرش و با او خداحافظي کردند، من يك مفاتيح گرفتم و خواستم تا قبل از اينكه شهيدم را وارد خاك كنند زيارت عاشورا بخوانم. گوشهاي دورتر از قبر نشستم و مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم كه محمدرضایم را بلند كردند و در قبر گذاشتند، همين كه من رسيدم به «السلامعليك يا اباعبدالله» يك دفعه شنيدم كه پدرش فریاد زد: «مادرش را بگوييد بيايد!» فکر کردم بهخاطر آخرين لحظه ديدار و وداع با محمدرضایم مرا صدا ميزند، گفتم: «روشو بپوشونيد!» كه يكدفعه حاج آقا و تمام جمعيت بالای قبر فرياد زدند: «شهيد داره ميخنده» باور نكردم، گفتم شايد احساساتي شدهاند. مگر ميشود پیکری كه 5 روز در سردخانه بوده و گردنش به حدي خشك بوده كه مجبور شديم براي در آوردن پلاك، زنجير را پاره كنيم بخندد؟ بالاي سر قبر رفتم، دیدمش. واقعا داشت لبخند میزد. چند روز بعد از مراسم هم، عكسهاي قبل و لحظه خاكسپاري را برایمان آوردند.
یقینم به خنده شهیدم آنجا بیشتر شد بود كه 3 روز پس از تشيیع، محمدرضایم را در خواب ديدم. گفتم: «مادر! مگر تو شهيد نشدي؟» گفت:«بله». گفتم: «پس چرا خنديدي؟» گفت: «من چيزي را كه در آن دنيا و اين دنيا بهتر از آن و بالاتر و قشنگتر از آن نيست، ديدم به همين دليل خنديدم». اين جمله را كه گفت از خواب بيدار شدم.
دوستانش وصیتنامهاش را آوردند. در آخرش شعر حافظ را نوشته بود:
روي بنما و وجود خودم از ياد ببر/ خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا/ گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
روزمرگم نفسي وعده ديدار بده/ وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
محمدرضایم! مصرع دوم را خط زده و نوشته بود؛ «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.»