دوست نداشتم رفيقم را اينطور ببينم؛ رفيقي كه سالها با هم راه رفتيم، حرف زديم، بازي كرديم، اصلاً رفاقت كرديم. نه، دلم طاقت ديدن آن جسم خسته را ندارد كه 2 سال است دراز كشيده روي تخت و هيچ حركتي نميكند و فقط هر ازگاهي پلك ميزند. 2 سال قبل رفتيم ديدنش، يعني دقيقا يك ماه بعد از آن حادثه. رفتم بيمارستان، دراز كشيده بود روي تخت. نه تكان ميخورد و نه حرف ميزد. پيچيده شده بود توي گچ و پانسمان. حال من از همه بدتر بود. من رفيقم را ميخواستم، ميخواستم راههاي نرفته را با هم برويم. رفتم كنار تختش، گفتم: «بلند شو سعيد. بلند شو هنوز كلي جا هست كه با هم نرفتيم و قدم نزديم». چندثانيه گذشت تا اينكه سعيد لبخند زد.
از بيمارستان كه بيرون آمدم نشستم روي يكي از نيمكتهاي كنار خيابان و به نقطهاي موهوم خيره شدم. به اين فكر كردم كه از اين به بعد هر بار كه بخواهم سعيد را ببينم، هر بار كه از خياباني رد شوم كه با سعيد قدم زدهام و هر بار كه به انساني برخورد كنم كه اسمش سعيد باشد، حالم خراب خواهد شد. وقتي از روي نيمكت بلند شدم، چندساعتي گذشته بود. قدم زدم تا خانه. بدون سعيد قدم زدم. وقتي رسيدم خانه، گفتم: «ديگه نميتونم سعيد رو ببينم. اين سعيد، اون رفيق من نيست».
هرچه همه گفتند سعيد همسايهمان است، رفيق دوران كودكي و مدرسه و دانشگاهت بوده، به خرجم نرفت. گفتم: «هربار كه بخوام سعيد رو ببينم بايد همه اون سالهاي رفاقت رو با حسرت مرور كنم». خيلي گفتند، خيليها گفتند اما براي من فايده نداشت. فقط مامان هر ازگاهي ميگفت: «سعيد شايد به ديدن تو نياز نداشته باشه اما تو حتما به ديدنش نياز داري». اما تصميمام را گرفته بودم. 2 سال گذشت و روزي نبود كه به سعيد فكر نكنم. تا اينكه ديروز مامان برايم پيغامي فرستاد. توي پيغام نوشته بود: «امامجواد(ع) ميفرمايند: ديدار برادران، مايه سلامتي و رشد عقل است اگرچه بسيار اندك باشد». داشتم ميرفتم سر كار و به اين فكر كردم كه آيا نديدن سعيد حالم را بد كرده يا وضع سعيد به اين روزم انداخته. موقع برگشت به خانه، رفتم سراغش. نشستم كنار تختش، لاغر شده بود، پوست و استخوان بود اما سعيد بود؛ لبخندش كج شده بود اما سعيد بود؛ با من قدم نميزد اما سعيد بود. چند دقيقهاي نشستم و بيرون آمدم. آيدا پرسيد: «دير كردي؟» گفتم: « رفته بودم پيش رفيقم».