تاریخ انتشار: ۲۸ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۶:۴۸

همشهری دو - زهره کهندل: گفته بودند آقارجب مجروح شده. با ۴تا بچه قد‌و‌نیم خودش را از مشهد به تهران رساند.

فكر مي‌كرد شايد تركش در گوشه‌اي از تنش جا خوش كرده يا دست و پايي را در خط مقدم جنگ جا گذاشته است اما هيچ‌وقت فكر نمي‌كرد كه چهره مردش، چهره دلنشين و چشم‌هاي براق آقارجب را براي هميشه از دست داده است. از آن روز تا 31سال، طوبي‌خانم ديگر آن چشم‌هاي براق و صورت هميشه خندان را نديد. جنگ تحميلي عليه كشور عزيزمان با اينكه سال 68 تمام شد اما براي طوبي‌خانم تا 14مرداد 1395ادامه داشت. بابارجب همان مردي بود كه صورتش را در خاكريز جبهه‌ها جاگذاشت و بي‌صورت به خانه برگشت؛ همان نانواي بسيجي‌اي كه 5بار به جبهه رفت؛ از سال 63 تا زماني كه مجروح شد. 27تيرماه سال 66 در منطقه ماهوت عراق بر اثر اصابت تركش خمپاره، صورتش از هم پاشيد. او و همرزمانش جلوي سنگر نشسته بودند كه ناگهان خمپاره‌اي به سويشان پرتاب شد و تركش‌هاي آن به‌صورت آقارجب اصابت كرد. چهره‌اش 26بار رفت زير عمل جراحي اما كاملا ترميم نشد. زماني كه صورتش تركش خورد، چشم، بيني، فك و دندان‌هايش از بين رفت، حتي آسيبي جزئي هم به مغزش وارد شد تا آنجا كه هيچ وقت جزئيات دقيقي از آن حادثه به ياد نداشت. تا چشم باز كرد خودش را روي تخت بيمارستان ديد و بعد از آن 31سال بي‌چهره زندگي كرد.

  • تاب تنهايي نداشتم

زن و بچه‌هايش 31 سال با مردي زندگي كردند كه لبخندش را نمي‌ديدند اما دوستش داشتند. مردادماه امسال بابارجب به‌خاطر عفونت ريه در بيمارستان بستري شد و عمرش به دنيا قد نداد. طوبي زرندي، همسر بابارجب برايمان تعريف مي‌كند: يك شب، تب و لرز شديد كرده و حالش ناخوش شده بود، برديمش بيمارستان و آنجا فهميدند كه ريه‌شان عفونت كرده است. 2ماه مي‌شد كه سرفه مي‌كرد. كمي بي‌اشتها شده بود. شب عيدفطر بود كه حاج‌آقا را برديم بيمارستان. وقتي حاج‌آقا ناخوش مي‌شد، خيلي دستپاچه مي‌شدم، اصلا به رفتنش فكر نمي‌كردم، تاب تنهايي نداشتم. وقتي بابارجب را به بيمارستان بردند، كاركنان آنجا نمي‌دانستند كه جانباز است. فكر مي‌كردند شايد تصادف يا بيماري، چهره‌اش را نابود كرده است. محمدرضا، پسربزرگ خانواده گفت كه پدرش جانباز است و بابارجب را به اتاقي منتقل كردند.

طوبي‌خانم تعريف مي‌كند: حاج‌آقا چند روزي بستري بود كه گفتند قرار است چند تا مسئول بيايند ملاقاتشان. اتاقشان را عوض كردند و بردند يك اتاق ويژه. من اعتراض كردم كه چرا به‌خاطر مسئولان اتاقشان را عوض مي‌كنيد شما كه از اول اين اتاق را در اختيار ما قرار نداديد، مي‌گذاشتيد همانجايي كه بستري بود، باشد.

  • روزي چندبار شهيد مي‌شد

مي‌پرسم فكر مي‌كرديد آخرين ديدارتان باشد؟ جواب مي‌دهد: اصلا به رفتن حاج‌آقا فكر نمي‌كردم. بعد از اينكه مرخص‌ شدند، آورديمشان خانه، توي خانه خيلي حالشان بد شد همانجا احساس كردم كه حاج‌آقا رفتني است اما به روي خودم نياوردم تا بچه‌ها ناراحت نشوند. از رفتن حاج‌آقا خيلي دلم گرفته، كاش مي‌ماند پيشم. وقتي هم بردمشان بيمارستان، هر روز حالشان بدتر مي‌شد. همسرم چندين سال با اين وضعيت بود اما تا به حال چنين دردي نداشتند. روحيه حاج‌آقا طوري بود كه دردهايشان را بروز نمي‌دادند. آه و ناله نمي‌كردند، وقتي هم مي‌گفتيم برويم دكتر، مي‌گفتند خوبم. ما متوجه دردهايشان نمي‌شديم چون نمي‌گفتند. هيچ وقت فكر نمي‌كردم كه حاج‌آقا به اين زودي از بين ما برود.

بابارجب، اهل گلايه و شكايت نبود كه اگر بود، زودتر از اينها چهره‌اش رسانه‌اي مي‌شد و همه مي‌شناختند كه اين مرد، چقدر بزرگ است. دردهايش را در خودش مي‌ريخت. به‌خاطر نقص‌هاي صورتشان در اين سال‌ها دردهاي زيادي را تحمل كردند، مثل دشواري‌هاي زندگي روزمره. طوبي‌خانم حال روزهاي سخت بابارجب را خوب به ياد دارد؛ اينكه نمي‌توانست به راحتي نفس بكشد، درست غذا بخورد يا خواب راحتي داشته باشد؛ «او در اين سال‌ها، روزي چندبار شهيد مي‌شد و باز برمي‌گشت به دنيا».

  • پرستار فرشته صورت‌زخمي

اين همه سال پرستاري يك فرشته صورت‌زخمي را كرد. روزهاي اول كه بابارجب جانباز شد، طوبي‌خانم حال بدي داشت. در نخستين ديدار كه همسرش را روي تخت بيمارستان ديد نتوانست روي پا بايستد، به دلش آشوب افتاد، آنجا بود كه گفت خدايا چرا دست و پايش را نگرفتي يا حتي قطع نخاعش نكردي، چرا با صورتش قرار است مرا امتحان كني؟!

تعريف مي‌كند: با اين درد كنار آمدم. آن زمان زن جوان 30ساله‌اي بودم كه 4تا بچه داشتم؛ 2دختر و 2پسر. ما 17سال باهم تفاوت سني داشتيم. شما كه مي‌دانيد وقتي خشي روي صورت كسي رد بيندازد از قيافه مي‌افتد چه برسد به اينكه نيمي از صورتش برود و چشمانش هم نبيند. زيبايي حاج‌آقا كاملا از بين رفته بود و اين در روحيه يك زن تأثيرگذار است. الان كه 62ساله هستم و از آن زمان سال‌ها مي‌گذرد هنوز هم قرص اعصاب مصرف مي‌كنم، بدون قرص اعصاب نمي‌توانم زندگي كنم. بايد قرص‌هاي آرامبخش را بخورم تا شب خوابم ببرد اما خدا را شكر از اين امتحان الهي سربلند بيرون آمدم و خيلي پيش خدا شكوه و ناله نكردم كه چرا اينطور شد و چرا من؟ حاج‌آقا براي خدا رفته و صبروشكيبايي ما هم براي خدا بود.

  • مي‌تواني بروي

همان زمان آقارجب با صورت باندپيچي شده رو كرد به طوبي‌خانم و گفت: حالا كه اينطور شده‌ام، خودت تصميم بگير كه مي‌ماني يا نه؟ محمدرضا، پسر بزرگ‌خانواده مي‌گويد: مادرم خيلي پدرم را دوست داشت، به‌ويژه چهره پدرم برايش آرامش‌بخش بود. نخستين‌بار در بيمارستان وقتي با چهره از هم پاشيده همسرش مواجه شد، چنان شوكه شد كه از هوش رفت. 2سال اول، چون جاي دهان پدرم بسته بود نزديك حلقشان را سوراخ كرده بودند و شيلنگي آنجا گذاشته بودند كه با سرنگ، مواد غذايي بهشان مي‌رسيد. نقش مادرم در اين سال‌ها، كمتر از جانبازي پدرم نبود. پرستاري كردن از چنين بيماري شايد براي مدت كوتاهي قابل تحمل باشد اما بعد، بسيار دشوار مي‌شود ولي مادرم در اين سال‌ها حتي يك‌بار هم زبان به گلايه نگشود؛ مبادا آب توي دل بابا تكان بخورد. طوبي‌خانم همه كارهاي بابارجب را انجام مي‌داد؛ از كارهاي كوچك شخصي گرفته تا رفت‌وآمد، حمام‌كردن، غذا خوردن، مهماني‌رفتن و پذيرايي از مهمان و هزار‌و‌يك كار ديگر. علاوه بر انجام امورات روزمره همسرش، وظيفه سنگين بزرگ‌كردن بچه‌ها را نيز بر عهده داشت.

  • مي‌گفت راضي‌ام به رضاي خدا

بعد از جراحت، روحيه‌اش عوض نشده بود. اينطور نبود كه قبل از جانبازي، آدم شادي باشد و بعد از جانبازي منزوي شود. طوبي‌خانم مي‌گويد: به‌خاطر از دست دادن صورتش ناراحت نبود. هيچ وقت نگفتند كه كاش نمي‌رفتم. روحيه بسيار بالايي داشتند و گاهي به ما هم روحيه مي‌دادند. چون شرايطشان سخت بود خيلي مراعات بچه‌ها را مي‌كردند. موقع غذا خوردن چون لب و كام نداشتند و غذا از دهانشان بيرون مي‌ريخت معمولا سر سفره با بچه‌ها غذا نمي‌خوردند، مي‌رفتند توي اتاقشان اما اينطور نبود كه منزوي و گوشه‌گير شوند. مي‌گفتند: راضي‌ام به رضاي خدا.

محمدرضا، پسر بزرگ خانواده شهيد محمدزاده آن روزها را به ياد دارد. مي‌گويد: 8ساله بودم كه پدرم مجروح شد. وقتي براي نخستين‌بار با چهره‌ ديگري از پدرش روبه‌رو شد، شوكه شد. مي‌گويد: چهره بابا موقع خداحافظي در ذهنم آمد و چهره‌اي كه روي تخت خوابيده بود، اصلا شبيه هم نبودند. نمي‌توانم آن لحظات را توصيف كنم كه بر من چه گذشت. ديدن صورتي كه به اين شكل درآمده بود خيلي دردناك بود؛ اصلا صورتي باقي نمانده بود.

از محمدرضا محمد‌زاده مي‌پرسم: همان لحظه اول پدرتان را پس نزديد؟ جواب مي‌دهد: مگر مي‌شود پدر را پس زد؟ اصلا امكانش وجود ندارد! پدر، پدر است و فرقي ندارد چطور باشد.

  • پدرم افتخار ايران است

محمدرضا از همان زمان، تصميم مي‌گيرد كه در كنار پدرش، بشود مرد خانواده! پيش از اين اتفاق، خانواده محمد‌زاده 6نفره بود و بعد از جانبازشدن بابا‌رجب، 2فرزند ديگر نيز به اين جمع گرم و صميمي اضافه شد. محمدرضا مي‌گويد: كم‌كم به چهره پدرم عادت كردم و روابط ما معمولي شد. در برخورد اول به‌دليل آن احساسات كودكانه‌اي كه داشتم كمي رنجيده‌خاطر شدم اما كم‌كم به فلسفه آنچه اتفاق افتاده بود، پي بردم و اين، پذيرش شرايط را براي من آسان مي‌كرد.

از او مي‌پرسم: شده بود كه جلوي دوستان و بچه‌هاي محل از چهره پدرتان خجالت بكشيد؟ مي‌گويد: اين موضوع را نمي‌توان انكار كرد. در دوران كودكي، اين شرايط برايم زياد پيش مي‌آمد. جلوي دوستانم خجالت مي‌كشيدم ولي بزرگ‌تر كه شدم فهميدم پدرم، افتخار ايران هستند.

  • از وقتي رفته است بي‌تابم

به طوبي‌خانم مي‌گويم: براي ازدواج دخترها و پسرهايتان دچار مشكل نشديد؟ جواب مي‌دهد: مي‌گشتيم دنبال كسي كه خودش و خانواده‌اش، شرايط ما را بپذيرد و اينطور نباشد كه فرداي زندگي، دامادها، دخترهايمان را سرزنش كنند يا عروس‌ها، پسرهايمان را. شكرخدا عروس و دامادها و خانواده‌هايشان بسيار خوب هستند. همان زمان وقتي فهميدند كه حاج‌آقا جانباز است، شرايط را با جان و دل قبول كردند. سال‌هاي سختي بر طوبي‌خانم گذشت؛ سال‌هايي كه بي‌قرص آرامبخش خوابش نمي‌برد.

مي‌گويد: حاج‌آقا مي‌دانستند كه من قرص اعصاب مي‌خورم و از شرايطم اطلاع داشتند اما هميشه مرا به صبر دعوت مي‌كردند. وقتي صورتشان مجروح شد، خيلي روحيه‌ام را باختم و شب و روز گريه مي‌كردم. حاج‌آقا 18‌ماه در بيمارستان تهران بودند، بعد آورديمشان خانه. خيلي كم‌صبر شده بودم و چشم‌ام گريان بود تا اينكه يك شب امام‌خميني(ره) را در خواب ديدم. شب را با گريه خوابيده بودم. ديدم امام بالاي يك كوه ايستاده‌اند و جمعيت زيادي هم پايين كوه هستند. گفتند كه هر كسي لياقت اين بلندي را دارد دستش را توي دستم بگذارد و بالا بيايد. مادر شهيدي كه پسر تازه دامادش را در جبهه از دست داده بود، كنارم بود، امام دست او را گرفت و برد بالا. دست مرا هم گرفت و رفتم بالا. مادر و خواهرم هم خواستند كه آقا دستشان را بگيرد اما ايشان نگرفتند. گله كردم كه چرا دست آنها را نگرفتيد؟ گفتند: مقام شما با مقام اين مادر شهيد يكي است. از آنجا قلبم آرام شد و خدا به من صبوري داد. برايم مهم نبود كه مردم چه مي‌گويند.

او ادامه مي‌دهد: خدا به من صبوري داد تا اينكه حاج‌آقا شهيد شدند. از رفتنشان خيلي ناراحتم و غصه مي‌خورم. از روزي كه رفتند به بچه‌ها مي‌گويم فيلم بابا را بگذاريد مي‌خواهم ببينم. هر روز فيلم‌هايشان را مي‌بينم تا دلم كمي آرام بگيرد.

  • خاطره ديدار رهبري

خانواده شهيد رجب محمدزاده 2بار با رهبري ديدار داشتند؛ يك‌بار زماني كه بابارجب، نفسش به دنيا گرم بود و آرزويش ديدار آقا. طوبي‌خانم تعريف مي‌كند: ديدار اول ما در حرم امام‌رضا(ع) بود. وقتي تماس گرفتند، نگفتند كه قرار است با آقا ديدار كنيد. گفتند كه فلان ساعت به تالار آينه دعوت هستيد. باورمان نمي‌شد كه آقا ما را دعوت كرده‌اند. آرزوي ديرينه آقارجب، ديدن مقام معظم رهبري بود. شكرخدا به آرزويشان رسيدند. پشت سرآقا نماز جماعت خوانديم. ديدار دوم خانواده محمدزاده بعد از شهادت بابارجب بود. همسر اين شهيد بزرگوار مي‌گويد: دومين ديدار، ديداري بسيار صميمي بود، فقط ما بوديم و آقا، آنجا دلم براي آقارجب خيلي تنگ شد. در دلم گفتم كاش در اين ديدار خصوصي و صميمي، حاج آقا هم مي‌بود. اين روزها طوبي‌خانم، بيشتر سر مزار همسر شهيدش مي‌رود. نجواهاي او حتما به گوش بابارجب هم مي‌رسد. اينكه چقدر زود تنهايش گذاشته و چه داغي بر دلش نهاده. طوبي‌خانم همانطور هم دوستش داشت. او با همه سختي‌هاي پرستاري، عاشق فرشته‌‌صورت‌زخمي زندگي‌اش بود، حالا 40 روز مي‌گذرد كه جاي اين فرشته در خانه خالي است.

  • براي هميشه كنارت مي‌مانم

طوبي‌خانم درباره قصه آشنايي‌اش با آقا‌رجب مي‌گويد: حاج‌آقا ناشناس نبودند، برادر شوهرخواهرم بودند. مي‌دانستند كه چقدر خواستگار داشتم و چه سخت‌پسند بودم. وقتي حاج‌آقا آمدند خواستگاري من، جوان رعنا و زيبايي بودند و با اينكه 17سال از من بزرگ‌تر بودند اما آنقدر رشيد، زيبا، بااخلاق و باايمان بودند كه جواب مثبت دادم. آن زمان دختري 20ساله بودم و همه اميدم آقارجب بود. وقتي جانباز شدند به من گفتند كه اگر نمي‌تواني با اين وضعيتم كنار بيايي، مي‌تواني بچه‌ها را رها كني و بروي دنبال زندگي مورد علاقه‌ات. گفتم زماني كه شما سالم و زيبا بودي من شما را خواستم و حالا هم كنارتان مي‌مانم براي هميشه. حتي فكر رفتن هم نمي‌كردم. گفتم: براي رضاي خدا هم كه شده صبر مي‌كنم و تا آخر عمر كنار شما هستم.

وقتي باندهاي چهره بابارجب را باز كردند، صورتش كاملا از بين رفته بود. اوايل بچه‌ها كمي از چهره پدرشان مي‌ترسيدند اما كم‌كم عادت كردند. آن موقع پسر بزرگ طوبي‌خانم 8ساله بود و دختر كوچكش يك ساله. او تعريف مي‌كند: نخستين‌بار كه رفتم بيمارستان تهران، حاج‌آقا را از صورت نشناختم. كل صورتش از بين رفته بود. از دست‌هايش شناختم كه همسر من است. يكي از چشم‌هايشان از بين رفته بود و زير چشم سالمشان هم ازبين‌رفته بود. چندين بار عمل جراحي شدند و با پيوندهاي مختلف، صورتشان ترميم شد. روزهاي اول بيني نداشتند، كام و لب نداشتند و با سرنگ بايد غذا مي‌دادم بهشان.