تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۱

شعر طنز > سعیده‌ موسوی‌زاده: ته کیفی لوازم‌التحریر شده بودند بی‌خودی درگیر

گرم بحث و بگو مگو بودند

همگی عقده در گلو بودند

 

از ته کیف، حضرت خودکار

گفت :«بنده دو هفته‌ام بی‌کار

 

ننوشتم چرا الفبایی

رد پایم نمانده بر جایی

 

جوهرم ذره‌ای نخورده تکان

خشک شد در دهان بنده زبان!»

 

از کنارش بلند گفت مداد:

«چه بگویم ازین بشر ای داد

 

او که در بچگی سواد نداشت

کله‌اش گنده بود و باد نداشت

 

می‌تراشید هی مدادش را

ثبت می‌کرد هی سوادش را

 

عاشق خواندن و نوشتن بود

سر و کارش همیشه با من بود

 

قد کشیده است و نوجوان شده است

عاشق گیم‌های فان شده است

 

نه کتاب و نه درس می‌خواند

جز نت و تبلتش چه می‌داند؟»

 

پاک‌کن گفت: «ای مداد عزیز!

جای من بود روی صفحه‌ی میز

 

پاک می‌کردم اشتباهت را

رد پای کج و سیاهت را

 

از همه من عزیزتر بودم

گرچه یک خرده ریزتر بودم.»

 

یک‌هو آمد جناب تبلت‌خان

با عرقگیر و پوشش تنبان

 

داخل کیف شد به آسانی

گفت: «هی هی، ببین چه توفانی

 

بر و بچ این بگو مگو کافی‌ست

وقت بازی و خوردن تافی‌ست

 

بروید استراحتی بکنید

جان ما خواب راحتی بکنید

 

من خودم یک تنه به‌جای شما

می‌کنم کل کارهای شما

 

از ریاضی و شیمی و فیزیک

تا چت و گیم و فان به چند کلیک

 

می‌نویسم بدون جوهر و مغز

صد هزاران کتاب جالب و نغز

 

کاغذ و غیره زود جمع کنید

کله‌ام کرده دود جمع کنید!»

 

در جوابش مداد چیزی گفت

نکته‌ی سوزدار ریزی گفت

 

گفت: «تبلت تو قلدری؟ باشد

اهل دعوا و کرکری؟باشد

 

مثل ما هم خود تو ابزاری

ولی آیا سواد هم داری؟

 

گیم و سرگرمی‌ات که کار نشد

باعث کسب اعتبار نشد

 

برو به بچه‌ها سواد بده

چیزهایی مفید یاد بده

 

بیش از این‌ها اِهِم اُهُم نکنی

شارژرت را بپا که گم نکنی!»