تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۵ - ۰۸:۱۹

همشهری دو - محمود قلی‌پور: فکر کنم بیشتر از ۱۰ دیگ بزرگ را گذاشته بودند روی شعله.

 حدود 20مرد هم لباس سياه به تن كرده بودند و مشغول هم‌زدن و آماده كردن نذري بودند. جواني از آنجا مي‌گذشت، پرسيد: «چيه؟» پيرمردي كه پاي بزرگ‌ترين ديگ بود گفت: «نذريه باباجان». جوان گفت: «مي‌دونم نذريه. غذاتون چيه؟» پيرمرد گفت: «غذامون نذريه». جوان سرش را به ديگ نزديك‌تر و به غذاي داخل ديگ نگاه كرد و بعد همانطور غرولندكنان كه مي‌رفت، گفت: «جواب درست به آدم نمي‌دن». پيرمرد نگاهي به پسر جوان انداخت كه مي‌رفت، بعد از كنار ديگ عقب كشيد و رفت گوشه‌اي نشست. آقاخان كه صاحب نذري بود، آمد كنار پيرمرد و گفت: «چي شده حاجي؟ مثلا تو سرآشپز مايي. چي شده كنار كشيدي؟» پيرمرد نگاهي به آقاخان كرد و به ظرف‌ها اشاره كرد و گفت: «چيه؟» آقاخان با تعجب گفت: «نذري». پيرمرد گفت: «مي‌دونم نذريه. غذا چيه؟» آقاخان گفت: «قيمه نذري». پيرمرد بلند شد از جايش و گفت: «من اون آدمي نيستم كه برات غذا درست كنم آقاخان. تو به يكي نياز داري كه مؤمن‌تر باشه». آقاخان با تعجب به پيرمرد خيره شده بود.

پيرمرد روپوش آشپزي‌اش را كند و از كنار ديگ‌ها گذشت. نمي‌دانست كجا بايد برود. فقط به اين فكر مي‌كرد كه اگر جواب پسر جوان را درست‌تر مي‌داد، يقينا بهتر بود. مي‌توانست هم حرف خودش را بزند، يعني بگويد: «نذري» و هم نوع غذا را بگويد، يعني دقيقا همان جوابي كه آقاخان به او داده بود: «قيمه نذري».

به‌خودش آمد ديد نشسته توي هيئت و به ديوار تكيه داده است. آقاخان كه از در آمد، از جايش بلند شد. آقاخان نشست كنارش و گفت: «اگه نذر من تهيه مواد غذايي براي پخت اون نذريه، تو هم 30سال پا به پاي من، نذر آشپزي‌شو داري. درست نيست، نذرت رو ادا نكني». پيرمرد ماجراي پاسخ دادن به جوان را براي آقاخان تعريف كرد. آقاخان سري تكان داد، دست روي دست پيرمرد گذاشت و گفت: «حالا هم نگراني كه نكنه يكي رو از نذري دور كرده باشي، درسته؟» پيرمرد جوابي نداد. آقاخان گفت: «بلند شو، استغفار كن مرد، دلت رو صاف كن. برگرد سر كارت. در عوض چند نفر ديگر رو مومن به نذري كن».

توي راه كه با هم مي‌آمدند آقاخان گفت: «پدرم تعريف مي‌كرد كه وقتي بچه بود، آقاي بزرگي صداي سلام گفتنش رو نمي‌شنوه و جواب نمي‌ده. پدرم خيلي غمگين مي‌شه. ما مي‌ديديم كه وقتي پدرمون وارد جمعي مي‌شه اول به كوچك‌ترها سلام مي‌كنه». پيرمرد به آقاخان نگاه كرد و گفت: «درست عزاداري كردن هم سخته آقاخان». آقاخان سري تكان داد و حرفش را تأييد كرد. ديگ‌ها از دور پيدا شده بودند.