شايد چون فكر ميكنم داستانش ممكن است كودكانه باشد. آيدا ميگويد: «داستان مليكا رو بخون». كاغذ را باز ميكنم، برايم نوشته: «دايي لطفا داستانم رو بخون. اگه خوشت اومد بهم بگو». داستان مليكا داستاني كودكانه است. نه به اين معنا كه در آن منطق ما آدمبزرگها رعايت نشده بلكه به اين معنا كه زلال است و خالص؛«يك روز يك دختر بچه به پسربچه فقيري كه تشنه بود، به جاي آب يك ليوان شير ميدهد و ميگويد: شير هم تشنگيات را برطرف ميكند و هم براي سلامتيات مفيد است.
پسربچه هر بار كه به در خانه آنها ميآيد، دخترك برايش يك ليوان شير ميبرد. روزها ميگذرد و پسربچه فقير ميرود و اين دو از هم جدا ميشوند. سالها ميگذرد و دخترك پير ميشود. بيمار و رنجور ميشود. مشكلي برايش پيش ميآيد كه پزشكان ميگويند بايد عمل جراحي كند اما پيرزن پول عمل جراحي را ندارد. از قضا پزشكي كه بايد او را عمل كند، همان پسر فقير ابتداي داستان است. وقتي خود را به پيرزن معرفي ميكند، پيرزن به او ميگويد: من پولي ندارم كه به تو بدهم تا عملم كني. اما دكتر كه محبتهاي دخترك را فراموش نكرده به او ميگويد: دستمزد من هنوز همان يك ليوان شير است.»
داستان را ميخوانم. بايد كشف كنم مليكا چرا اين داستان را دوست دارد. به آيدا ميگويم: «اين يعني انسان حتي از دوران كودكي، احسان و نيكيكردن رو ميفهمه.» آيدا داستان را ميخواند. ميگويد: «و اينكه مليكا فهميده بايد داستان رو با همون چيزي تموم كنه كه با اون شروع كرده».
برايش مينويسم: «تو نويسنده خيلي خوبي ميشي». دوست دارم برايش بنويسم: «و از اين مهمتر، انسان خوبي هم هستي». اما دوست ندارم، جملهاي بنويسم كه گمان كند، دنيا انسانهاي بد هم دارد پس فقط همان جمله اول را مينويسم؛ «مليكا جون! تو نويسنده خوبي ميشي.»
نشستهام روبهروي تلويزيون و به صفحهاش خيرهام. گزارشگر در حال مصاحبه با مردم است، پيرمردي در پس صحنه روي خط عابر پياده ايستاده است. چراغ سبز شده و مردم از كنارش بيتفاوت ردميشوند. با خودم ميگويم: «كاش فيلمبردار آن صحنه را ببيند و به كمك پيرمرد برود». كسي دست پيرمرد را ميگيرد و از خيابان رد ميكند. شايد همان كسي كه سالها قبل، پيرمرد دست او يا يكي از بستگانش را گرفته بود و از خيابان رد كرده بود. بلند ميگويم: «آيدا! فكر ميكنم داستان مليكا از بس واقعيه ما بهش ميگيم كودكانه».