همشهری دو - امید مهدی‌نژاد: چون یزید در هلاک آمد، پسرش معاویه بر تخت نشست، که در زمان یزید اعیان جمله با او بیعت کرده بودند، مگر عبدالله بن زبیر.

آنگاه بر منبر رفت و چندي خاموش ماند. پس، حمد خداي گفت و ذكر رسول(ص)، به نيكوترين شيوه. آنگاه گفت: اي مردم! مرا شوقي به حكومت بر شما نيست و دانم كه از سخط شما نيز در امان نيستم. ما به شما گرفتار آمديم و شما به ما. جدم معاويه در اين كار با كسي به منازعت برخاست كه از او برتر بود، علي‌بن‌ابي‌طالب، كه سلام و درود بر او. بسي زشتي بر دست جدم رفت كه مي‌دانيد و هرچه كرد، شمايان نيز با او بوديد. تا آنكه گور در آغوش‌اش گرفت و اينك گروگان است آنچه را كرده است.

خداي از او بگذرد. پس كار به پدرم افتاد، كاش‌ اي كاش خويشتن در بحر گناه نمي‌افكند كه سزاي سكان خلافت نبود. هرآنچه خواست كرد و بدي را خوبي انگاشت. مي‌خوارگي كرد و عترت رسول را كشت و خانه خداي را ويران كرد. عمرش كوتاه شد و پي‌اش بريد و شعله‌اش فروكاست. آن‌مايه غم رساند كه جاي غمخواري‌اش نماند. همه از خداييم و همه زي خداي برمي‌گرديم.
آنگاه آب در چشم آورد و گفت: اينك من سومينِ آنانم. آنان‌كه از من روي مي‌گردانند بسا بيشترند از آنان كه روي با من دارند. و من آن ني‌ام كه بار گناهان شما بر دوش كشم. اين شما و اين كار شما. بگيريد و به هركه دوست مي‌داريد سپاريد و هركه را خوش داريد بر سر خود گماريد.

مروان برخاست و گفت: اي اباليلي! آيا آنچه عمر كرد نيكو نبود؟
معاويه گفت: اي مروان! چه فريب در سر داري؟ مرداني چون مردان عمر بيار، تا كار به شوراي ايشان سپارم. پس گفت: به خداي سوگند، اگر در خلافت خيري بود ما حظمان را از آن برده‌ايم و اگر شري بود، همين‌مايه شر كه براي آل ابوسفيان نوشته است بس است.
پس، از منبر فرود آمد و مي‌گريست.