دوشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۱
۰ نفر

همشهری دو - امید مهدی نژاد: دختران و خواهران حسین را و زنان کاروانش را به بارگاه عبیدالله بردند و سر حسین را از پس روانه ساختند.

حضرت زینب

زينب جامه‌اي پست بر تن داشت و ناشناس مي‌نمود و چون به بارگاه وارد شد، كنجي نشست و نديمانش گردش گرفتند. عبيدالله گفت: «كيست اين زن كه نشست؟» زينب هيچ نگفت. بار ديگر پرسيد و بار ديگر، و زينب هيچ نگفت. يكي از نديمان گفت: «زينب است، دختر فاطمه، سلام خداي بر او».

عبيدالله گفت: «سپاس خداي را كه رسوايتان كرد و جانتان گرفت و دروغتان آشكار ساخت».
زينب گفت: «سپاس خداي را كه بزرگ‌مان كرد به محمد، صلوات خداي بر او، و پاكيزه‌مان گرداند به‌تمامي. اينگونه نيست كه مي‌گويي. آنكه رسوا مي‌شود تباهكار است و آنكه دروغش آشكاره مي‌گردد ستم‌پيشه». عبيدالله گفت: «ديدي خدا با خاندانت چه كرد؟» زينب گفت: «تقديرشان چنين بود كه كشته گردند، پس به قتلگاه‌شان شتافتند. زود باشد كه خداوند تو را و ايشان را گرد آورد تا نزد او حجت آوريد».

عبيدالله در خشم شد و آهنگ زينب كرد. عمرو بن حريث او را گفت: «امير به سلامت باد، زني بيش نيست. زن را به چيزي كه بر زبان مي‌آورد نمي‌گيرند و به پريشان‌گويي‌اش ملامت نمي‌كنند». عبيدالله روي در زينب كرد و گفت: «خداي به كشتن طاغي‌ات و عاصيان نافرمانش داغ دلم فرونشاند».

زينب گريست و گفت: «بزرگم كشتي و خاندانم گرفتي و شاخسارم بريدي و ريشه‌ام بركندي. اگر اينها داغ دلت فرومي‌نشاند، گوارايت، فرو بنشاند». عبيدالله گفت: «سجع مي‌بافي؟ پدرت نيز سجع مي‌بافت».
زينب گفت: «زن را چه به‌كار سجع. كارهاي ديگر دارم. حرف دل بود كه بر زبان آمد».

کد خبر 349647

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha