خيس عرق ميشديم و ماهيچههاي پاهايمان شل ميشد. گاهي به اين نقطه از خيابان كه ميرسيديم بيهدف ميدويديم. زمانهايي هم بود كه هيچ اتفاقي نميافتاد، اما وقتي در خيابان هشتمتري به پلاك74 ميرسيديم، ناباورانه به پشت سر نگاه ميكرديم و انگار باورمان نميشد كه اتفاقي نيفتاده است.
يادم است مادربزرگم هرشب قبل از خواب داستانهايي از جن و پري برايمان تعريف ميكرد و من و برادرم، كه سه سال از من كوچكتر بود، شك نداشتيم اين موجود، كه پشت تير چراغ برق سر كوچهي هفتم پنهان ميشود، خود خودش است؛ يك بچه جن يا يك پريزادهي موذي.
چندبار وقتي من و برادرم بيخيال و خسته از مدرسه باز ميگشتيم و با هم حرف ميزديم، از پشت تير چراغ برق پيدايش شده بود و بيهوا به ما حمله كرده بود و تا ميخورديم كتكمان زده بود.
ترسناكياش اين بود كه ما او را نميشناختيم. دليل خشونت و عصبانيتش را درك نميكرديم. حتي اسمش را نميدانستيم و اين ما را ميترساند. او حتي بهمان نميگفت كه چرا كتكمان ميزند.
چون از برادرم بزرگتر بودم، مجبور بودم مدام از او دفاع كنم و خودم زير مشت و لگد موجود عجيب له ميشدم. سالها گذشت و ما هنوز وقتي از كوچهي هفتم عبور ميكرديم ناخودآگاه ضربان قلبمان تند ميشد.
تا اينكه من دبيرستاني شدم و او هم همكلاسيام شد. اما از آن كودك ترسناك با چشمهاي خشمگين چيزي باقي نمانده بود. او دختر نوجوان كمحرفي شده بود با چشمهاي درشت و غمگين كه با كسي معاشرت نميكرد.
لباسهاي كهنه به تن داشت و هميشه روي دستهايش اثر سوختگيهاي كوچك بود. بچههاي كلاس ميگفتند وقتي خيلي كوچك بوده، پدرش تصادف كرده و مادرش هم همان سالها با محسنموتوري، كه معتاد است، ازدواج كرده.
محسنموتوري موتورسازي داشت. آدمي عصباني كه همه از او پرهيز ميكردند، كمي خل و ديوانه بود. با هيچكس خوشرفتار نبود و اگر به سرش ميزد به خودش هم رحم نميكرد.
باورم نميشد من با او، با موجود ترسناك كودكيهايم، بچه جني خبيث كه پشت تير چراغ برق پنهان ميشد تا عصبانيت و خشماش را در كوچه تقديم كودكي از همهجا بيخبر كند، همكلاس شده بودم و نه تنها از او نميترسيدم، مدام به او و غمهايش فكر ميكردم و به سوختگيهاي كوچك پشت دستهايش...